و اما کتابی که برای چالش بهمن ماه طاقچه در نظر گرفتم: «تولد در توکیو»
«تولد در توکیو» روایت زندگی یه دختر خانم ژاپنی به اسم اتسوکو هوشینو هست که توکیو به دنیا اومدن و تو کشور خودشون لیسانس روابط بین الملل گرفتن. یه دختر ژاپنی تو یه خانواده بودایی که شروع میکنه شرایط زندگی معمولیاش رو تو ژاپن تعریف میکنه. از روابط بین خانوادهها گرفته تا شرایط مدارس و تحصیل تو جامعه پیشرفتهای مثل ژاپن رو تعریف میکنه. از اینکه چقدر ژاپنیها به آداب و رسوم و اخلاقیات پایبندن. چقدر به تربیت بچهها اهمیت میدن و اونهارو مسئولیتپذیر بار میارن و کلی تعاریف جالب دیگه از زبون کسی که تو اون جامعه متولد شده و تا سالهای جوانی اونجا زندگی و تحصیل و کار کرده.
اتسوکو از همون دوره تحصیلش تجربیات متفاوت جالبی داشته. از لوکسترین لباسها و ساعتها گرفته تا تفریحهای دستهجمعی تو قایق و خیلی چیزهای دیگه که هرکسی ببینه میگه چه رفاهی، چقدر خوب و خوش به حالش!
اما اتسوکو برخلاف روحیه ژاپنیاش خیلی سوال میکرده و داستان از اینجا شروع میشه که دنبال پیدا کردن جواب سوالهاش میره. «چرا» جزو اولین سوالات اتسوکو بوده. چرا این همه سخت کار کنیم و زحمت بکشیم؟ چرا به همدیگه کمک کنیم؟ و سوال مهمتر اینکه چطوری ممکنه دلیل یه کاری رو ندونیم و انجامش بدیم؟ چطور ممکنه حتی یه بار از خودمون نپرسیم این کار برای چی باید انجام بشه؟!
این چرا چرا کردنها و جواب نگرفتنها ادامه پیدا میکنه تا جایی که میرسه به اینجا که اصلا هدف ما از زندگی چیه و چرا ما زندگی میکنیم؟ همون «خب که چی؟!» معروف ? اون همه خوشگذرونی هم جواب سوالاتش نبود. اون همه آسایشی که تو یه کشور پیشرفتهای مثل ژاپن داشت بهش آرامش نمیداد. اینا باعث میشه که شروع کنه درباره روندهای تربیتی و ادیان شروع به مطالعه کنه اما بازم جواب سوالاتش رو تو مفاهیم بودا و انجیل نمیگیره. در حین همین تحقیقات حادثه 11 سپتامبر اتفاق میافته و باعث میشه دید خیلی بدی به اسلام پیدا کنه اما بازم یه سوال براش پیش میاد که اگر انقدر اسلام دین بد و خشنی هست چرا بیش از یک میلیارد آدم تو دنیا مسلمونن؟ همین سوال ساده باعث میشه بره درباره اسلام تحقیق کنه و بفهمه اون چیزی که تو رسانهها درباره اسلام میگن کاملا غلط و مغرضانه است.
نگاه یک فرد غیرایرانی و غیرمسلمان به سبک زندگی اسلامی و بعد هم ایرانی و پیدا شدن این ارتباط مشترک برای خود من خیلی جالب بود. اتسوکو به سادهترین چیزهایی اشاره میکرد که ما تو ایران بهش عادت کردیم و اصلا نبودنش رو حس نکردیم و همینطور ضرورتش رو. چون از اول بوده و هیچوقت نفهمیدیم که چه نعمتهایی داریم و قدرشون رو نمیدونیم! چقدر دنبال چیزی هستیم که درکی از ماهیتش حتی نداریم و فکر میکنیم داشته باشیمش خوشبختیم درحالیکه میلیون میلیون آدم با همینا خوشبخت نشدن!
اینجا هم یه بخشی از کتاب رو بخونیم با هم:
«مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیهٔ توکیو. هربار تقریباً پنجاهدقیقه توی راه بودم تا برسم آنجا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم میتوانستم لباس گپ بپوشم؛ کفشهای آدیداس و نایک داشته باشم. آنهم با هزینههایی خیلی کمتر از نمایندگیهای این کمپانیها توی محلهٔ «شینجوکو». فروشگاههای منطقهٔ گرندبری اجناسی را که تکسایز شدهاند ارائه میکنند. همین است که گاهی میتوانی آنها را با تخفیفهای نزدیک به پنجاهدرصد بخری. گرندبری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که میخواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمقها سرم را زیر انداختم و رفتم شینجوکو. البته توی توکیو، شینجوکو به پاتوق برندها و خاصها معروف است. میگفتند هانیکو هم لباسهایش را از مراکز خرید شینجوکو میخرد.
با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری لاکچری و افادهای بود که چشم همه دنبالش بود. اما او به کسی توجه نمیکرد و طوری توی دانشگاه راه میرفت که انگار آنجا ملک شخصی پدرش است. حس میکردم چقدر خوشبخت است. آنهم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا میکنم. ساعتش را که دیگر نگو... معمولاً لباسهای آستینکوتاه میپوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند.
این شد که افتادم به خرید لباسهای مارک و معروف. اولش حتی مغازههاشان را بلد نبودم. اولینبار که رفتم شینجوکو، سرگیجه گرفته بودم از آنهمه پاساژ و مرکز خرید. بارهای اولی که میرفتم توی مغازهها با دیدن قیمتها سرم صوت میکشید. حتی دوسهبار اول خرید نکردم و از مغازه آمدم بیرون. آمدم و از پشت شیشه ایستادم به تماشای مغازه و لباسهایش. لباسهای «گوچی» یکی از مارکهایی بود که هانیکو زیاد میپوشید. یک وقتی به خودم آمدم، دیدم سهساعت است جلوی مغازه ایستادهام و زل زدهام به لباسها. بالاخره بار سوم برخوردم به حراج فصل مغازه و یک بلوز شیری با یقهٔ گیپور خریدم. روز بعد که لباس را پوشیدم، دیدم که چشم هانیکو برق زد. حتی برای یکلحظه لبخند نرمی هم زد.
این شد که دو روز بعد رفتم و یک جفت کفش ایتالیایی اسپرت خریدم. هفتهٔ بعدش شلوار تیگو. و همین شد که بالاخره یخِ هانیکو آب شد و با هم دوست شدیم. حالا تعداد دوستانم توی دانشگاه بیشتر و بیشتر میشد.
بعدش نوبت ساعتم شد. توی یک عکس، ساعتی با مارک اُمگا دیده بودم با صفحهای ظریف و بندهای چرمیِ پوست ماری. ساعت خاصی بود و میدانستم اگر این ساعت را ببندم، چشم همهٔ بچهها درمیآید.
اِ... اتسوکو چقدر ساعتت خفنه! میدهیش منم باش یک عکس بندازم؟... .
وای چشم آدم را میزنه پسر...
چه ساعتی!...
به حرفها و تمجیدهاشان عادت کرده بودم. اصلاً اگر توی یک هفته تعریفها و تحسینهاشان را نمیشنیدم دلم میگرفت.»
اینجا هم یه بخشی از برنامه تلویزیونی ایشون هست اگر دوست داشتی ببینی:
میتونی از اینجا بری و یه کتاب کوتاه و شیرین رو تهیه کنی و ازش لذت ببری ?: