مصطفی لامعی
مصطفی لامعی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

ردیف شغلیی که فیلتر شد!


موبایلم زنگ می‌خورد.

  • جانم؟
  • آقای لامعی؟
  • بفرمایید.
  • آقا تو وبلاگتون در مورد توییتر و فیسبوک نوشتید. اونها رو حذف کنید تا وبلاگتون فیلتر نشه.

پنل را باز می‌کنم. می‌روم سراغ منوها و دسته‌بندی های مربوط به مطالب فیسبوک و توییتر، دسته‌بندی‌ها را حذف می‌کنم. اما مطالب هنوز توی وبلاگ هست. روی نادانی مسئول فیلترینگ حساب باز می‌کنم که هیچ وقت دنبال مطالب نخواهد گشت و فقط چون مِنو را دیده زنگ زده. مطالب هنوز در وبلاگ قابل مطالعه است. در دلم لعنتی نثار جهل آدمی می‌کنم و می‌گذرم.


سال ۱۴۰۱ است و دیگر آن وبلاگ وجود ندارد. وبلاگی که همه اکوسیستم من را به آن می‌شناختند. هر چیز خوبی یک پایانی در پیش دارد. خودم را با این حرف آرام می‌کنم. گذشته‌ها گذشته.

در دفتر نشسته‌ام. ۳۰ نفریم. چند هفته است بیکاریم. روزهای سختی است. کسی حال و حوصله کار کردن ندارد. البته کاری هم نمی‌شود کرد. اینترنت را قطع کرده‌اند. تمرکز کار ما همیشه بر روی اینستاگرام بوده و الان دیگر دسترسی نداریم. همه بیکاریم.

بیکاری حواسم را می‌برد به همه این سالها که تمام درآمدم و هویتم از اینترنت شکل گرفته. روزهای اولی را یادم می‌آید که با ابتدایی‌ترین فناوریها سایت می‌ساختم برای یک هولدینگ صنعتی تا راهی باز کند به دنیای بین‌الملل. اورکات را به خاطر می‌آورم که اولین فرم رسانه اجتماعی بود. بعد از آن کلوب را که برادران شکوری ساخته بودند.قبل از فیسبوک. باورکردنی نیست که ما در ایران قبل از ظهور فیسبوک یک شبکه اجتماعی ایرانی داشتیم. عاقبت تلخی داشت. آنقدر همین فیلترچی‌ها گیر دادند که تعطیل شد.

به بلاگفا فکر می‌کنم. جایی که وبلاگ نویسی را از آنجا شروع کردم. همیشه دوستش داشتم. وبلاگ خوبی داری به وبلاگ من هم سر بزن. عصر، عصر وبلاگ نویسی و کامنتهایی از این دست بود که به ایموجی گل رز ختم می‌شد. اگر وبلاگنویس پر طرفداری بودی باز پای فیلترچی و دادگاه و دادستان باز می‌شد وسط داستان. من نبودم.

۳۰ نفریم. همه بیکار. چشم‌های نگران که از من می‌پرسند شغلمان چه می‌شود. با خنده و شوخی می‌گذرم. صدایی در درونم می‌گوید این ردیف شغلی صفر شده است. این ردیف شغلی را از تو گرفته‌اند. بعد از این همه سال کار و مطالعه و بحث و بررسی و خون دل خوردن امروز به راحتی و با آسودگی تو را بیکار کرده‌اند.

به فکر دوستانم هستم که در آژانسهای دیجیتال مارکتینگ کار می‌کنند. لابد تا حالا جمع شده‌اند. خبری ازشان ندارم. جرات نمی‌کنم حالشان را بپرسم. به خاک سیاه نشسته‌ایم.

یاد طرح صیانت می‌افتم. طراحان طرح همان طراحان فیلترینگ اینترنت هستند فقط انگار آخرین به روزرسانی را روی خودشان نصب کرده باشند. تصورشان می‌کنم که الان با دمشان گردو می‌شکنند. کاری که می‌خواستند بکنند و نمی‌توانستند را الان به راحتی آب خوردن انجام دادند. همه ما را از گزند شیطان صیانت کردند.

چند هفته است کاسه چه کنم دستم گرفته‌ام. هیچ ایده و کاری به ذهنم نمی‌رسد. من از کف زمین‌های خاکی اینترنت کارم را شروع کرده‌ام بدون اینترنت هیچ کاری ندارم، هیچ ایده‌ای. صفرِ صفرم. حس و حال تاجری را دارم که بعد از کلی خاک خوردن در بازار کمی قد راست کرده بود که در چشم بهم زدنی ورشکست می‌شود. صفر می‌شود. صفرِ صفر.

صدای پیرمرد در سرم می‌پیچد که شما می‌دونید و مملکتتون.


وبلاگ نویسیدیجیتال مارکتینگشبکه اجتماعیطرح صیانت
کیگ/ ماجراجو- علاقه‌مند به بازاریابی، مذاکره، فروش، دویدن، خطاطی. مشاوره طراحی استراتژی دیجیتال . http://lameei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید