حتی اگه باورش براش سخت و مشکل باشه، من هنوزم باور دارم که میتونم به عشق اعتماد کنم و براش منتظر باشم.
درسته شاید الان خیلی چیزها رو ندونیم، شاید بعد از گذشت این همه مدت نمیدونیم با چیزهایی که هنوز بعد از گذشت این همه سال راحت اذیتمون میکنن چطور کنار بیایم، ولی من میدونم که ما تازه اولشیم.
بعضی وقتها این خیلی جمله خستهکنندهایه و بار آیندهای که روشه واقعا میتونه کسلکننده باشه. ولی من میتونم بابتش بهش و به هر آدم دیگه قشنگترین لبخندم رو هدیه بدم.
مسئله این نیست که معجزهای اتفاق افتاده. معجزهای اتفاق نیفتاده. هنوز ما توی دنیای خودمون زندگی میکنیم، هنوز من پشت دیوارهام هستم و هیچی نمیدونم، و هنوزم آدما توی دنیای خودشون هستن و رویدادی شبیه به جشن دنیاها اتفاق نیفتاده که توش بالاخره ما تصمیم گرفته باشیم اونقدر شجاعت به خرج بدیم تا از مرزها و حبابهامون بیرون بزنیم و بالاخره چهره در چهره با هم و سپس با واقعیت تازه رنگ دنیای جدیدمون (دنیای خارج از دنیاهای خودمون) روبرو بشیم. ولی من میدونم و باور دارم که اون روز میاد. و زود هم میاد. و همین الان هم در حال اتفاق افتادنه.
آره، الان هم در حال اتفاق افتادنه. فقط ما نمیبینمش. شاید برای فعلا کلا غیرقابلدیدن باشه. و ما هنوز درگیر روزمرهها هستیم. و برای مدتی رویاها و خیالات و آسمون و ستارههاش رو فراموش کردیم. اما اشکالی نداره. چون من الان فهمیدم نیازی نیست بابت این فراموشیهای گاه و بیگاه نگران باشیم.
متوجه شدم رویاها زندهن. اونا زندهن. و مثل هر موجود زندهی دیگهای پویان، ساز و کارهایی برای مراقبت و هومئوستازی خودشون دارن، سازش پیدا میکنن، تکثیر میشن، رشد میکنن، ارتقاء پیدا میکنن و بعد پرواز میکنن. قدرتمند میشن و به کمال میرسن. اونا از ما (آره، همون مایی که میشناسیمش و گاهی ازش خوشمون میاد و گاهی هم ازش خوشمون نمیاد.) نشأت گرفتن. ما یه روزی توی یه لحظه خیلی معمولی و یا حتی شاید تاریک (با هر نسبت و رنگی) بهشون فکر کردیم، جرقهی وجودشون و نیاز به وجودشون رو زدیم و بعد اونا از همون لحظه شروع به کار کردن. احتمال اینکه فراموششون کرده باشیم زیاده، حتی شاید یادمون نیاد کِی اصلا به وجود اومدن و یا چطور به وجود اومدن و یا چه چیزی باعث شد که به وجود بیان. ولی اونا دقیقا توی همون لحظات، چه مهم چه غیرمهم، چه مسخره چه معمولی، متولد شدن و شروع به زندگی کردن. همونطور که گفتم اونا مثل هر موجود زنده دیگهای مسیر خودشون رو طی کردن. و من میخوام این رو بگم و این رو مکتوب کنم که «هی، یهو دیدی چیز بزرگ و مطلوبی شد! کی میدونه؟» اونا اهمیتی نمیدن که تو به قدر کافی قوی نیستی، که هنوز میتونی در مقابل ضعفهای قدیمیت راحت به زانو در بیای، که از خودت به خاطر عملکردت عصبانی میشی، که هنوزم تصویر توی آینه برات تغییری نکرده، که … اونا به هیچ کدوم از اینایی که باعث میشن خودت رو از خودت برونی اهمیتی نمیدن. اونا فقط کارشونو میکنن. اونا شاکرها و مومنهای خوبین. کاری به کارت ندارن. فقط از فرصتی که برای زندگی بهشون دادی استفاده میکنن و نهایت تلاششون رو میکنن تا به کمال خودشون برسن. و بعد وقتی که به قدر کافی قدرتمند شدن، خودشون رو بهت نشون میدن و بهت میگن «منو یادت میاد؟ حالا میتونم بالهات باشم. بهت قول میدم که تمام سعیم رو میکنم که هیچوقت ناامیدت نکنم. تنها کاری که فقط باید بکنی اینه که باورم کنی.» و من میخوام بگم این لحظه برای همه ماها بیاستثناء وجود داره و قرار نیست فقط یه بار باشه. بارها اتفاق میافته و تازهشم، اینم معجزهای نیست. معجزه واقعی قابل نوشتن نیست. ولی قول میدم که میتونن کمک کنن تا معجزه رو پیدا کنیم.
میدونی سبز؟