The last Visionist
The last Visionist
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

در گذر روزگار

خیلی وقته یاد بعضی آدما با داستان زندگیشون که شاید جزوی از خاطرات کودکی به بعدم هستن هم تو ذهنم مرور میشن و حس کنجکاوی بهم میدن که چرا و چگونه و الان چه؟! یعنی چرا داستان زندگیشون اونجوری بود؟(که در قبال همه آدما صدق میکنه ها) یا چگونه یهو به این زندگی رسیدن؟ و الان اگر خبری ندارم چیکار میکنن یا اگر با خبرم خوب یا بد چه راهی رو تو زندگی در پیش گرفتن؟...

البته اینم بگم که آدمایی که تو ذهنم میان همه پخش و پلا هستن یعنی یکی از مرکز شهره و یکی از بالای شهر! یا یکی تهران و اون یکی شهرستان! حتی بعضیاشون رو شاید برای مدت کمی و فقط در سفر دیده باشم مثل اون دکه داره، کافه داره، ماهی فروشه، راننده اتوبوسه و... که تو ذهنم یه پوشه ای براشون باز شده!

اینم بگم که لابلای این فکرها تحولات شهر و خیابون ها و کوچه ها، خونه ها، رفتار همسایه ها باهم، صمیمیت ها و ... هم تو ذهنم جولون میدن؛ مثلا خونه های حیاط دار قدیمی با اون معماری دلنواز که رو سردراشون پر بود از گلهای یاس و آبشار طلا و گلیسیرین با بعضی نوشته هاشون رو کاشی لعابدار، یا درخت های خرمالوی توی حیاط که سر به فلک کشیده بودن و شاخه هاشون از دیوار زده بود بیرون و لطف صاحب اون خونه ها که تو عالم همسایگی میگفتن:((بچینید نمونه رو درخت، نوش جونتون...))

علت اینکه صفای اون روزها و اون خونه ها کمرنگ و حتی بیرنگ شده واقعا چیه؟ چرا با وجود این همه تکنولوژی و دیجیتالی شدن خیلی چیزها و در دسترس بودن خیلی از امکانات همه چی داره فراموش میشه؟ چرا دیگه خبری از عکسهای قدی و خانوادگی روی دیوار و طاقچه خونه ها نیست تو دوره زمونه ای که همه گوشی دوربین دار با کیفیت خوب به بالا و یا اکثرا دوربین دیجیتال دارن و چاپ عکسها هم تو کسری از ثانیه بدون زحمت و معطلی امکان پذیره؟

مگه قرار نبود تکنولوژی حال و زندگیمون رو خوب و راحت کنه پس چرا به کل عوضمون یا حتی عوضیمون کرد؟

دوربین دیجیتالخانوادهخرمالوعکسزندگی
پدر ویژن ایران/ غریبی قصه پرداز / متعهد به نچرال بیوتی تو بغل جاشو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید