The last Visionist
The last Visionist
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

سیگار، غریبه، دوستیِ نانوشته!

تقریبا یه نیم ساعت چهل دقیقه ای تا اذان و افطار مونده بود که رسید جلو در کافه و با همون مکث همیشگی چند دقیقه ای جلوی در کافه وایستاد و بعد رفت داخل، توی حیاط کافه همون کنجی که یه میز دو نفره داشت نشست و کیفش رو گذاشت روی صندلی روبرو.

"می خندم می خندم، من بر دنیا می خندم/بر دنیا ای زیبا من چون گلها می خندم/ گل من رفتی به کجا، کردی دلخون توو مرا..."

موزیک پلیر گوشی رو بست و هندزفریشو از گوشش درآورد و پیچید دور انگشتاش و جمعش کرد گذاشت یه گوشه ی میز و دست انداخت کیفش رو از رو صندلی روبروش برداشت و دست کرد توش دنبال پاکت سیگارش...

همین که پاکت رو آورد بیرون سریع یه نگاهی داخلش کرد و نخ های سیگارشو چشمی شمرد؛ یه ده دوازده نخی سیگار داشت که یکیشو آورد بیرون، پاکت سیگار رو خوابوند رو میز و نخ سیگارم روش. کارش که با پاکت سیگار تموم شد، دست کرد تو جیب چپ شلوارش دنبال فندک شفاف پلاستیکیش از همینا که همه جا میفروشن... لابلای کلید و سکه ها و دستمال کاغذیا بالاخره پیداش کرد و انداخت رو میز که افتاد کنار پاکت سیگار ...

تقریبا دم دمای افطار بود که وِیتِر کافه داشت می رفت سمتش واسه گرفتن سفارش؛ یه دختر لاغر سبزه متوسط قد با موهای بلوند که از گوشها گوشواره های شکوفه انار آویزون بود و رژی قرمز به لب با یه پیراهن چارخونه ی قرمز سفید معطر به عطری ملایم و خنک...

همین که ویتـر رسید به میز یه عذرخواهی کرد و گفت: در خدمتم، سفارشتون رو میفرمایید... سرش رو آورد بالا و کتابش رو بست و گفت: اذان که شد بی زحمت یه زیرسیگاری و یه لیوان چای برام بیار تا مهمونم برسه.

ویــتر کافه که رفت تکیه صندلیشو داد به سه کنج دیوار و زاویه دیدش رو داد سمت نقطه مقابلش، درست کنج دیوارهای روبرو که جلوشون یه باغچه نقلی بود با یه بوته یاس که عطرش حیاط رو پر کرده بود... با دیدن اون بوته یاس و شنیدن عطرش ناخودآگاه انگشتها رو شونه کرد لابلای ریش و شروع کرد سیبیلاشو تاب دادن معلوم بود که ذهنش درگیر شده و بد رفته تو فکر؛

با صدای اذان انگار نخ افکارش پاره شد و همه فکرها پخش و پلا... یهو به خودش اومد دید چایی که سفارش داده بود روی میز و یه زیرسیگاری هم کنارش براش گذاشتن. اون یه نخ سیگار که روی پاکت گذاشته بود رو برداشت گذاشت گوشه لبش و زیرش فندک گرفت و روزه اش رو با سیگار باز کرد، یهو یاد اولین ماه رمضونی افتاد که چی شد عادتش شد این همه سال چند روزه ای رو با سیگار افطار می کنه...

نخ اولش از ده دوازده نخ سیگار پاکتش که تموم شد یه قُلُپ از چای خورد و شروع کرد به خوندن ادامه کتابش که نخ دوم هم روشن کرد، پنج شش دقیقه بعد نخ سوم، پنج دقیقه بعدش نخ چهارم همراه نصف لیوان چای و خلاصه همینجور سیگار، لیوان چای و کتاب تا اینکه سیگارش تموم شد... یه نگاهی به ساعتش کرد و یه لبخند ملیحی روی چهره اش نشست و تو دلش گفت: الان دیگه باید پیداش بشه!...

استدلال و اعتقادش به منتظر بودن و اومدن مهمونش نه قرار قبلی بود که نشونی و شماره ای هم ازش نداشت و نه اینکه پاتوق هیچکدومشون اون کافه نبود که تقریبا ماهی دو سه باری که توی اون کافه میومدن همدیگرو اتفاقی می دیدن بواسطه ی پاکت سیگارش که هر سری توی این کافه خالی می شد، اون یکی تازه از راه می رسید و بهش سیگار تعارف میکرد و با هم سر یک میز می نشستن و ساعت ها گپ می زدن بدون هیچ آشنایی از هم، فقط در حد دو اسم.





پدر ویژن ایران/ غریبی قصه پرداز / متعهد به نچرال بیوتی تو بغل جاشو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید