کوله بار آرزوهام چندوقتیه بازم مثل روز اول که گرفتم رو دوشم و رفتم و رفتم و رفتم که برسم،داره سنگینی می کنه؛ با این تفاوت که روز اول با ذوق و شوق و امید گرفتم رو دوشم و این راه رو رفتم، بی هیچ نقشه معتبری که قطعا برسونه منو به مقصدم که آرزوهام باشه ولی یادش بخیر دلم مومن بود به رسیدن اونموقع ها؛ اما الان گویا دل که هیچ دیگه خودمم مومن نیستم به این زندگی...از بس که آرزوهام حسرت شد.
دیگه باس یه جا زد رو ترمز تو این مسیر بی مقصد و لب پرتگاه ایستاد و رو به آسمون فریاد زد: