به دنبال نسخه ای از مسخ می گشتم که ترجمه ی صادق هدایت باشد. در یک کانال تلگرامی پیدا کردم و با وجود اندک غلط های تایپی ای که داشت مطالعه اش کردم. بلافاصله پس از خواندن، داستان بنظرم خیال تلخی آمد. تبدیل شدن برگشت ناپذیر به موجودی که عامل هراس و نفرت خانواده است. امّا کمی که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید اصلا واقعا دست ها و پاهای گرگوار سالسا به دست و پاهای یک سوسک یا ساس تبدیل نشده بودند. او صرفا از انجام مسئولیت ها و براورده کردن خواسته های خانواده اش کناره گرفته بود و وارد دنیای افسردگی شده بود. خانواده، این نهادی که باید هسته ی عشق و محبت خالصانه باشد نتوانست او را به عنوان موجودی بی فایده و سربار بپذیرد و پس از مدت کوتاهی آرزوی حذف و مرگ و نابودی او را در دل پروراند. خواهر کوچکتر که آرزوی رفتن به هنرستان موسیقی را نقش بر آب دید، از بهبود برادر ناامید شد و شروع به جمع کردن وسایل اتاق برادر کرد به این مفهوم که برادر فقط تا زمانی برادر و انسان است که بتوان از او به عنوان وسیله ای برای براورده کردن آرزوها استفاده نمود. پدر وقتی فهمید دیگر نمیتواند مثل دوران گذشته که مسئولیت خانواده به عهده ی پسرش بود به استراحت دوران بازنشستگی بپردازد، ناگاه پیوند های خونی را از یاد برد و بار ها به او صدمه ی فیزیکی زد. من نتیجه میگیرم که منظور نویسنده این بوده که هیچکس نمیتواند یک انسان بیمصرف را پذیرد و در تمام روابط بین انسانی منافع شخصی حرف اول را می زنند. حتی اگر انسان بی مصرف بنا به مصلحت خانوادگی و ناچارا در جمع خانواده پذیرفته شود شاهد بی مهری و نادیده گرفته شدن خواهد بود و در نهایت روزی خواهد دید که اعضای خانواده آرزوی مرگ او را دارند و در نهایت هم اگر بمیرد آن روز به جای روز اندوه و غم روز جشن و سرور برای خانواده اش خواهد بود.