lawsena20
lawsena20
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

عنوان یادداشت: فقط آدم­های ساده لوح از روی ظاهر آدم­ها قضاوت نمی­کنند

دخترک داشت از پنجره به بیرون نگاه می­کرد هوا داشت کم‌کم روشن می‌شد، نسیم صبح گاهی صورت سفیدش را نوازش می­کرد حتی می­توانست خط کشی­های سفید و خالی از رهگذر را ببیند خیابان خالی از ماشین. باور نکردنی بود که قرار است این سکوت بعد از رسیدن ساعت به ۶ پر از سر و صدا و شلوغی شود. در زیر درخت توت سفید گربه­ای که به بچه های شیر می­داد، کبوتر بر شاخه قدیمی و تنومند عشق بازی می­کرد بدون هیچ ترس از قضاوت شدن.


آن سو، مردی را دید که به نظر درشت هیکل تر از مردهایی بود که تا به حال دیده است با لباس­های پاره پوره داشت به طرف سطل آشغالی بزرگ آهنی می­رفت برای چند دقیقه­ای به او خیره شده و پرسید: آیا آن مرد سر صبحی اینجا چی کار دارد؟ سر مرد تا گردن داخل بود دیده نمی شد، داشت فکر می­کرد شاید بی­خانمانی پیش نیست و دارد دنبال چیزی می­گردد آیا؟

او هم مانند پدرم دختری دارد که به انتظارش نشسته باشد؟ همانند من که به انتظار پدر می­نشینم نزدیکی­های غروب و بی­تاب دیدنش می­شوم تا از سر کار برگردد یا اصلا خانواده­ای ندارد؟ یا اینکه تنها و ولگرد یا معتادیی پیش نیست که زندگیش دست خوش انتخاب­های اشتباه شده که الان باید این گونه باشد. مادرش با هراسان وارد اتاق شد دختر با شتاب سرش را برگردانید و پرسید: مامان چیزی شده؟ نه عزیزم نگران نباش با تو کاری ندارم و به طرف پنجره رفت همان طورکه داشت نگاه میکرد با موبایلش به همسرش زنگ زد و گفت: عشقم چی شد؟ توانستی پیدایش کنی؟ دختر با چشمانی بهت زد از مادرش پرسید؟ چی را؟ مادر جواب داد: دیشب چون دیر از مهمانی برگشتیم گردنبدی که مادر بزرگت پارسال برام هدیه داد بود را بازکردم هواسم نبود در حالت خواب آلودگی فکرکنم با آشغال­ها آن را به پدرت دادم و او آن را به گفته خودش به اونجا خالی کرد و با دست به آن سو اشاره کرد.

ساده لوحقضاوت عجولانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید