عنوان یادداشت: فقط آدمهای ساده لوح از روی ظاهر آدمها قضاوت نمیکنند
دخترک داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد هوا داشت کمکم روشن میشد، نسیم صبح گاهی صورت سفیدش را نوازش میکرد حتی میتوانست خط کشیهای سفید و خالی از رهگذر را ببیند خیابان خالی از ماشین. باور نکردنی بود که قرار است این سکوت بعد از رسیدن ساعت به ۶ پر از سر و صدا و شلوغی شود. در زیر درخت توت سفید گربهای که به بچه های شیر میداد، کبوتر بر شاخه قدیمی و تنومند عشق بازی میکرد بدون هیچ ترس از قضاوت شدن.
آن سو، مردی را دید که به نظر درشت هیکل تر از مردهایی بود که تا به حال دیده است با لباسهای پاره پوره داشت به طرف سطل آشغالی بزرگ آهنی میرفت برای چند دقیقهای به او خیره شده و پرسید: آیا آن مرد سر صبحی اینجا چی کار دارد؟ سر مرد تا گردن داخل بود دیده نمی شد، داشت فکر میکرد شاید بیخانمانی پیش نیست و دارد دنبال چیزی میگردد آیا؟
او هم مانند پدرم دختری دارد که به انتظارش نشسته باشد؟ همانند من که به انتظار پدر مینشینم نزدیکیهای غروب و بیتاب دیدنش میشوم تا از سر کار برگردد یا اصلا خانوادهای ندارد؟ یا اینکه تنها و ولگرد یا معتادیی پیش نیست که زندگیش دست خوش انتخابهای اشتباه شده که الان باید این گونه باشد. مادرش با هراسان وارد اتاق شد دختر با شتاب سرش را برگردانید و پرسید: مامان چیزی شده؟ نه عزیزم نگران نباش با تو کاری ندارم و به طرف پنجره رفت همان طورکه داشت نگاه میکرد با موبایلش به همسرش زنگ زد و گفت: عشقم چی شد؟ توانستی پیدایش کنی؟ دختر با چشمانی بهت زد از مادرش پرسید؟ چی را؟ مادر جواب داد: دیشب چون دیر از مهمانی برگشتیم گردنبدی که مادر بزرگت پارسال برام هدیه داد بود را بازکردم هواسم نبود در حالت خواب آلودگی فکرکنم با آشغالها آن را به پدرت دادم و او آن را به گفته خودش به اونجا خالی کرد و با دست به آن سو اشاره کرد.