متولد شدن نوزادان ...و چگونگی زندگی کردن با آنها ….
این موضوع که مطرح کردهام برای خوانندهای که در حال خواندن آن هستند که شاید فکر کند خیلی جالبی نباشد که با خود بگوید این یک شیوه تکرار با یک مفهوم واضع است و حتی میتوان حدس زد یعنی تولد یک نوزاد پس از ۹ ماهگی، اگر بخواهد کمی دقیقتر به این بپردازد میگوید بسته شدن یک نطفه و در نهایت به وجود آمدن یک انسان از جنس گوشت، پوست و خون، من خود هم از این امر مستثنی نبودم و چنین دیدگاهی داشتم.
سه سال پیش برای یک سفر سه روزه با جمعی از دوستانم به خارج از شهر رفته بودم آنجا یک جنگل وسیع و سرسبز بی نظیری بود. با شهری که من در آن هستم ساعت ها فاصله داشت، وقتی ما رسیدم نزدیک غروب بود، خورشید داشت میرفت تا لابه لایی کوهایی که از ما دور بودند پنهان شود تنها صدایی که شنیده میشد صدای سکوتی که گوش مرا با شلوغی شهر انس گرفته بود را کر میکرد. شب هنگام صدای جیرجیرک ها و شر شر آب در هم آمیخته میشد و بوی دل انگیزآب و سبزهای تازه به مشام میرسید صبح ها با صدای زیبای بلبلها که در حال جیک جیک کردن بودند بیدار میشدیم و با آب چشمه ایی که نزدیکش چادر زده بودیم به صورت صفا میدادیم همان طور که سفره صبحانه را برروی سبزهها به پهنای آسمان باز میکردیم و مشغول خوردن میشدیم با حضور پرندگان و پروانه هایی که در اطرفمان جمع میشدند بعد از تمام شدن به قدم زدن در طبیعت بکر.
از طرفی نظاره گر پرندههایی بودیم که در لابلای شاخه ها عشوه گری میکردند و برروی درختان سر به فلک کشیده آشیانه ساخته در علفزار های بلند می توانستم آهنگ بخوانم وحتی صدای قلبم را بشنوم که خون را به آرامی به تمام قسمت ها بدنم پمپاژ میکند بی تردید این یک مجعزه است برای من. در این فکر بودم که پیامی از طرف خانوادم دریافت کردم که حاکی از این بود که قرار است به زودی یک عضو جدیدی به خانواده ما اضافه شود. از شور و شوق فریاد میزدم و به بالا و پایین می پریدم بی صبرانه منتطرم بودم که برگردم و از جزییات کامل آگاه شوم وقتی از مسافرت برگشتم با کمک هم و مانند همه خانواده ها برای او همه چیز را آماده کردیم هر زمان به او فکر میکردم وجودم را شور و شعف فرا می گرفت و حتی برخی وقت ها به وجودش شک میکردم و باورکردنش برایم سخت میشد . تا اینکه در یک روز آفتابی وقتی داشتم در اتاقم با پنجره باز رو به شهر درس می خواندم صدای زنگ در را شنیدم و به سرعت از پله ها به سمت آیفون تصویری رفتم دیدم برادرم که در دستش یک دسته گل بزرگ رز دارد. گوشی را برداشتم و گفت: بیا وقتش است باید برویم بیمارستان در طول مسیر به تصویری که در ذهنم داشتم می اندیشیدم که آیا او شبیه من است یا نه وقتی برای اولین بار او را از پشت شیشه دیدم بدنش پف کرده بود مانتد پنبه بود که در آب فرو کرده باشند بعد از چند دقیقه دوباره او را دیدم لباس های کوچک به تنش کرده بودن دست پای کوچک داشت و به قدری ضعیف که قادر نبود سر خودش را روی گردنش نگهدارد و هنوز چشمانش کاملا باز نبود من خیلی می ترسیدم که به او دست بزنم چون فکر میکردم اگر به او دست بزنم به او آسیب میزنم حس من به او فوق العاده بی نظیر بود بعد از مدتی وقتی با کمک اطرافیانم او را به آغوش گرفتم به معجزه خدا بیش تر پی بردم
زمان به سان باد گذشت و آن موجود کوچک به سه سالگی رسید و بیشتر از قبل شیرین تر شده بود ظاهری همانند ما آدم بزرگ ها دارد ولی از نظر احساسی پاک تر، بی آلایش تر نسبت به آدم بزرگ ها، حتی حرف زدنش هم با ما فرق دارد. مثلا به ماشین میگوید دون دون، به شنا کرد میگوید آب آب و به هر حیوانی که ببیند میگوید جیجی او درک از واژههای آدم بزرگ ها ندارد وقتی ما فریاد میزنیم و عصبانی میشویم او میزند زیر گریه با صدایی بلند. زمان شادی بی وقفه لبریز از خوشحالی میشود وهمیشه درحال سوال کردن است زیاد به جواب هایی که ما به او می دهیم توجه نمی کند احساسی که به او میدهیم را حس میکند
روزانه هزاران کودک در سراسر جهان متولد میشوند در رنگ ها و نژاد های مختلف که تنها وظیفه ما محبت کردن به آن هاست بدون در نظر گرفتن الویت های رفتاری بزرگ تر ها و فقط به آن ها عشق ورزیم تا زمین را به همان بهشت بدل کنیم که وعده گاه تمام ادیان بوده است