پشت پنجره، به تماشای نخستین برف زمستان نشستهام. خانه گرم و دنج است، اما بدنم از سرما میلرزد.
نمیدانم این لرزش از برف است یا از تنهایی. برای خود چای میریزم و پتو را دور خود میپیچم، شاید کمی گرم شوم. اما بیفایده است؛ دستانم و پاهایم چون تکهای یخ سردند.
به تو فکر میکنم و آهی میکشم. به خود میگویم: «باید کسی باشد. کسی که دستانش، آغوشش، نگاهش و احساسش، گرما بخش زندگیام باشد؛ کسی مانند تو. تویی که اکنون در کنارم نیستی...»
من میلاد بقایی هستم و تولد مانگار، معنی اسم من است.