مقدمه
مدتی بود که وسوسه میشدم برم کتاب "چرایی خود را پیدا کنید" از آقای سایمون سینک رو بخونم. ایدهی "چرایی" سایمون سینک رو خیلی وقته میشناسم. شاید بیش از 5 سال باشه که در تدتاک دیده بودمش. اما نکتهش این بود که برای فرار از درسهای کنکور یه کتاب این شکلی قلقلک خوبی بود(:دی).
برای چی باید بخونیمش؟ برای چی باید چرایی خودمونو پیدا کنیم؟ اصلا چرایی یعنی چی؟ ناگفته نماند که من اون کتاب رو نخوندم هنوز و احتمال زیاد حالا حالا هم نخونم. نکتهای که وجود داره، اصل قضیهست که امروز دوست دارم بهش بپردازم (تا بلکه دست از سرم برداره:دی)
یک جملهی بسیار معروف از نیچه در این باب وجود داره که گمونم هر کسی که بخواد در این باب داد سخن سر بده، از این جمله برای نشون دادن میزان فلسفی بودنش استفاده میکنه و بار تاثیرگذاری کلامش رو سعی میکنه چند برابر کنه:
کسی که چرایی را یافته باشد، با هر چگونگی خواهد ساخت.
اما من قرار نیست تکیه کنم به این جمله و حرف دیگری دارم.
وقتی میگیم چرا، منتظر دلایل بزرگی هستیم که بتونیم دربارهش روزها حرف بزنیم و کاغذها سیاه کنیم و گوش ها پر کنیم. چرایی باید یه دلیل باشه برای ادامه دادن؟ یا چرایی باید یه احساس قوی باشه برای تکرار کردنش؟ آیا چرایی میتونه یه چیزی برای بخشیدن باشه؟ آیا چرایی میتونه یه احساس برای گسترش دادن باشه؟ آیا چرایی میتونه یه "مفهوم" برای خلق کردن باشه؟ کدومشه واقعا؟
بحث امروز به هیچوجه آبجکتیو نیست، بلکه بسیار پرادعاست و قراره گوش فلک رو کر کنه (:دی).
هر روز به این فکر میکنم که آدما واقعا به خوشی زیاد علاقه دارن؟ به اینکه خودشونو به اصطلاح با لذت خفه کنن؟ به اینکه برای نشون دادن جاهایی که میرن، حتما یه دوربین عکاسی خوب بخرن که صفحهی اینستاگرامشون چیزی برای ارائه داشته باشه. آیا واقعا از اینکه دیگران در حد "چقد خوشگلی"، "چقد خوبی"، "خوش به حالت" و غیره ازشون تعریف کنن، حالشونو خوب میکنه؟ آیا زندگی همینقدر خاکبرسر و ضعیفه که با چندتا دایرکت از آدمایی فقط در حد عکسای با کیفیتمون مورد توجهشون قرار میگیریم و در غیر این صورت، کسی نمیدونه کجای دنیا مردیم، راضی بشه؟ آیا نیروی زندگی همینقدره؟ آیا نیروی حیات در حد تحسین قدرت لنز دوربین یه شرکت خارجی و میزان پوشانندگی کرم پودر فلان شرکت و قدرت زیباکنندگی آخرین نسخهی فتوشاپه؟
ممکنه بگی چرا سعی میکنی با سوال بحث رو هدایت کنی و مدام از وجه سلبی تعریف کنی، بدون اینکه تعریف خودتو ارائه بدی(این ایرادیه که دوستام به من میگیرن ولی دقیقا کاریه که باید با مغز بشر کرد تا بفهمه در کدام شهر عشق گیرافتاده).
طبیعتا جوابهایی که خواننده به سوالات پاراگراف قبل میده، باید به اندازهی کافی گویا باشه که با خودش چند چنده. اگه جوابت به این سوالا بسیار واضح و شفافه، حقیقتا نه نیاز به این نوشته و نه هیچ چیز دیگری برای ادامهی زندگی داری. تو به اندازهی کافی با خودت شفافی و شخصا بهت آفرین میگم. ولی اگر پاسخ سوالات قبل تنها در حد "خیر" باقی میمونه و ادامه پیدا نمیکنه، نیاز داریم این نوشته رو باهم ادامه بدیم.
الان میگی برو بابا، شما ملت خوشی ستیز هستین! وقت عاشورا که میشه، خوب بلدین بهمون یاد بدین که تو سرمون بزنیم، ایام فاطمیه که معلوم نیست چه روزیه، ملت رو مجبور میکنین از روز اول تا آخرش رو عزاداری کنن تا عزیزانی که اهل روضه خوانی هستن، یه چیزی دستشونو بگیره بالاخره. اگه خوشحال نکنیم پس لابد بزنیم تو سرمون؟
بدترین مغالطهی تاریخ میتونه اینجا شکل بگیره. بالاخره باشیم یا نباشیم؟ بالاخره شادی کنیم تا نکنیم؟ مگه مادامیکه لذت نبریم، زندگی ارزش داره؟ مگه دکترا گرفتن بدون لذت بردن، ارزش داره؟ مگه پولدار بودن بدون عشق و حال اصلا معنایی داره؟ اینارو که میگم، یاد حرفای دکترم میافتم که میگفت:
"تو از زندگیت لذت نمیبری و هیچ ارزشی نداره که تو امیرکبیر داری درس میخونی و رشتهات نامبروانه و میتونی باهاش بری بهترین جاهای دنیا درس بخونی (:دی)"
الان به اون جملات کذایی میخندم، اما اون موقع باورش میکردم راستشو بخوای. قدرت یک دکتر روانشناس، قدرتیه که فقط خود خدا میتونه داشته باشه و اون دقیقا آفریدنه. حالا بگذریم از آدمایی که بدون سواد فلسفی، یاد میگیرن که به ملت روانشناسی رفتارگرا یاد بدن که تا آخر عمرشون درگیر توسعهی فردی باشند و به دنبال لذت و خوشی بدواند.
شاید بهتره از این نقطه شروع کنیم که تفاوت لذت با رضایت چیه. رضایت حالتی از بودنه که تمام کارهایی که در زندگی انجام میدهیم یا نمیهیم، به هم مربوط اند. رضایت حالتی از بودنه که یک هستهی مرکزی که معمولا یک "ارزش" هست، در حال پیشبرد زندگی ما هست و ما تنها اجرا کننده هستیم. در واقع برای اینکه یک مفهوم بخواد وارد حیات مادی بشه، نیاز به یک فاعل داره که از قضا وقتی اون فاعل که در مسالهی ما یک شخص هست، خودش تبدیل به مفعول میشه. شاید هم گفتن این حرفا ترسناک باشه. شبیه اینه که بخوایم ارادهی فردی شخص رو بگیریم و او رو بردهی یه چیز انتزاعی کنیم که تازه نمیدونیم اصلا وجود داره، واقعیت داره یا ارزششو داره یا نه.
سوالی که اینجا وجود داره یعنی به وجود میاد اینه که حقیقتا در این شکل از بودن انسان کماکان آزاد هست یا نه؟ و اگر دربارهی "رضایت انسانی" صحبت میکنیم، نباید آزادی او رو که مألفهای اساسی هست رو نادیده بگیریم.
قبل از اینکه به پاسخ این سوال بپردازیم، ناگزیریم از تعریف واژهی دیگرمون، یعنی لذت.
تعریف لذت رو سعی کردم از ویکیپدیا براتون بیارم اما بعد از اینکه خوندمش متوجه شدم که خیلی سطح پایین و بیخود تعریف کرده. لذت کیفیتیست که ذهن اون رو تجربه میکنه و به هر وسیلهای میتونه باشه. برای لذت، سکس و غذا و تصور سکس کردن با تصور غذا خوردن تفاوتی نداره. لذت کیفیتیست که همونطور که گفته شد، نیاز به عمل خاصی هم ممکنه نداشته باشه، چون مکانیسمش فعال میشه و فرد رو به نقطهای که میخواد میرسونه. برای رسیدن به لذت، استفاده از کوکائین با سفر به کرهی ماه تفاوتی نداره و همونطور که شاهدش هستیم، خیل زیادی از انسان ها دستهی اول رو انتخاب میکنن. ممکنه بگی چون ارزونه، اما موضوع فقط هزینهی مادی نیست.
آیا باید بریم سراغ لذت؟ به عنوان کسی که بسیار به دنبالش دویدم، میتونم نظر بدم. اگر اصل اول زندگی ما لذت بردن هست، احتمالا نیازی هم به سخنرانی کسی نداریم. البته به جز سخنرانان انگیزشی و کتاب های زرد-قهوهای که نویسندههاشونو سعادتمند میکنند. لذت در صورتیکه هدف باشه، زندگی بشر رو در یک چرخهی مصرف می
اندازه و او رو از قدرت آفرینندگی به مرحلهی مصرف کنندهی خالی میبره. گاهی هم ممکنه متوجه نباشیم که مصرف کننده هستیم. ممکنه مثل من بیای تو ویرگول بنویسی و احساس شاخ بودن بهت دست بده، یا یه پیج اینستاگرام داشته باشی که هر روز وقتی از خواب بیدار میشی، به رسم شغل شریف بلاگری، به فالوورهای نازنینت صبح بخیر بگی:دی
اگه اینا تولیدکننده بودن نیست، پس چیه؟ آفریدن چیه؟ چه ربطی اصلا به لذت داره؟
وقتی نخوایم مصرف کننده باشیم (البته به شرط اینکه با این موضوع مشکل داشته باشیم:دی) باید راه دیگری رو جلوی پای خودمون احساس کنیم. مسیری که توش "هدف" به معنی نقطهای اون تعریف نشده و وجود نداره. مسیری که این بار پیدا میکنیم، پستی و بلندی بسیار داره، افتادن داره، شایدم سرشکستگی داره بین یه سریا، شاید لازمهاش "نه گفتن" به یه سری از آدماست، شاید بیگانگی از خودی هست که همیشه میشناختیمش، شاید پشت پا زدن به هر چیزیه که آدمای غیر از ما در حد پرستش قبولش دارن و بهش ایمان دارن و بدتر و سخت تر از همه، بیخیال شدن خیلی از لذت هاییه که در لحظه ما رو راضی میکنن و باعث میشن فراموش کنیم که قدرت فردیمون چقدره.
آفریدن از تعریف یک ارزش آغاز میشه که در اون "من" وجود نداشته باشه. آفریدن از تبدیل شدن به اون ارزش حرف میزنه، نه حتی شعار دادن در موردش. دلیلی که با حرف زدن خیلی مشکل دارم (در حالیکه بسیار هم حرف میزنم) دقیقا همینه. در تبدیل کردن خودمون به ارزشی که به عنوان مسیر زندگیمون انتخاب کردیم، هیچ کس جز اون مسیر مهم نیست، شاید حتی احساسات شخصی خودمون که گاهی در لحظه میتونه یه نفر رو تا آستانهی خودکشی ببره. در تبدیل شدن و آفریدن یک ارزش در معنای زمینی اون، به قول فروید، ایگو باید قربانی بشه. یعنی چی که ایگو باید قربانی بشه؟
شاید من انقد نباشم که بتونم این جمله رو توضیح بدم، ولی بایزید بسطامی خیلی عجیب توصیفش میکنه:
طاووس عارفان، بایزید بسطامی، یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات، کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از عجز و درماندگی بگشاد و گفت: «بار خدایا، تا کی در آتش هجران تو سوزم؟ کی مرا شربت وصال دهی؟» به سِرَش ندا آمد که بایزید، هنوز تویی ِ تو همراه توست. اگر خواهی که به ما رسی، خود را بر در بگذار و در آی...
این حکایت یک حکایت غیرزمینی نیست. داره میگه اگه میخوای به چیزی بزرگتر از خودِ کوچکت وصل بشی، باید چیزی که همیشه از خودت میشناختی رو فراموش کنی.
رضایت اتصال به ارزش ها یا ارزشیست که از من خیلی بزرگتره و وصل کردن این خود، یا شاید بهتر بگیم وقف این من، برای اون ارزش هست. این چیزیه که به نظرم باید از حرفای سایمون سینک بفهمیم ولی بعد از شنیدن یا خودندن حرفاش، باز هم در بررسی بازار، میریم به این توجه میکنیم که ملت چی دوست دارن؟ و اگه به عنوان مثال مشکلات جنسی داشته باشن، براشون سیستم پورنوگرافی طراحی میکنیم که باهاش مشغول بشن یا سایت شرط بندی میزنیم که طبق الگوریتمش فقط سود کنیم.
حلقهی مفقودهی زندگی رضایتمند، اینه که برای پیدا کردن مسیر زندگی رضایتمند، با این سوالات آغاز میکنیم: با این روش میتونم جت شخصی بخرم؟ با این کار میتونم مسافرت لاکچری برم؟ با این حرکت میتونم جلوی بقیه به خودم افتخار کنم؟ یا نه؟
شاید سوال بهتر این باشه که "این کار من چه تاثیری روی آدمای دیگه و روی دنیا خواهد داشت؟" در این ارتباط میتونین زندگی آلفرد نوبل رو بخونین، کسی که طی یک حرکت از زندگی خودمحور، به زندگی رضایت محور تغییر وضعیت داد (هرچند که خود این موضوع دربارهی نوبل جای بحث داره) اما اصل قضیه یک چیزه:
اگه قبول داریم که قراره بمیریم و ته این زندگی فقط مرگه، حاضریم نوع زیستمون رو خودمون انتخاب کنیم؟ و تاثیرش رو روی دنیا ببینیم؟ آیا حاضریم تا آخر عمر در چرخهی لذت خودمونو خفه کنیم؟ یا چیزی پیدا میکنیم که به زمین وصلمون میکنه و برای محقق شدنش حاضریم تولد دوبارهای رو تجربه کنیم و در مسیرش، هر روز بدنیا بیایم و جهان هر روز چیز جدیدی برای بخشیدن به ما و چیز جدیدی برای بخشیدن به جهان داشته باشیم؟ و آیا لذت خالی میتونه این قابلیت رو بهمون بده؟
احساس میکنم هر چقدر بنویسم تموم نمیشه. به عنوان پاراگراف آخر جمع بندی میکنم:
فکر میکنم کسی تردیدی نداشته باشه که آفریدن قطعا قابلیت بزرگیه. آفریدن یکی از وجوه قدرت باید باشه احتمالا. چیزی که ما فقط اون رو به خداوند نسبت میدیم و هیچ موجود دیگری رو واجد شرایطش نمیبینیم.
برای آفریدن باید صبور بود شاید و تنها در صورتی این صبر به ما اعطا میشه که از انتخاب مسیرمون رضایت داشته باشیم و قبول کرده باشیم که این مسیر پایانی نداره و نقطهای به عنوان هدف نداره. من نمیدونم در این مسیر ما سبب میشیم مفهومی آفریده بشه، یا اون مفهوم هست که ما رو میآفرینه، ولی اگر مسیر ارتباط هموارهی خالق و مخلوق باشه، به طوریکه نشه تشخیص داد خالق کدام است و مخلوق کدام، حداقل برای ما بد نمیشه:دی