لیلا جباری
لیلا جباری
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

چرا همه ی ما باید مانند یک قمارباز فکر کنیم؟

در نبرد بین عقل و احساس به زبان عام، و در کشاکش بین هیجان و اندیشه به زبان خاص، کدام یک بر دیگری غالب می شوند؟ آیا هیجانات باعث می شوند تصمیم های تکراری و نهایتا نتایج تکراری بگیریم؟ یا این قوه ی اندیشه ی ماست که بوجود آورنده ی احساسات بدنی ماست؟ بیایید فرض را به طور موقت بر این بگذاریم که ابتدا احساس و بعد تصمیم. به عنوان مثال، در موقعیت گرسنگی، احساس گرسنگی به عنوان فاعل و تصمیم برای غذا خوردن به عنوان مفعول خواهد بود.

یکی از احساسات پیچیده ای که ما در کودکی از محیط خود دریافت می کنیم، احساس حقارت است. میزان و نمود آن در اشخاص مختلف، متفاوت است. احساس حقارت موتور هدایت کننده ی بسیاری از تصمیمات و انتخاب های ماست. آنچه که حائز اهمیت است، این است که تشخیص شخص حقیر در اطرافمان کار چندان سختی نیست. شاید با خواندن این جملات، کسانی را به خاطر آوریم که برای ما سمبل احساس حقارت اند اما چه می شد اگر می توانستیم دریابیم که خود چقدر احساس حقارت می کنیم و نتایج این حس، تنها چند تصمیم احمقانه نیست، بلکه می تواند در نوع خود تبدیل به زیست حقیرانه شود، چیزی که داستایوفسکی در داستان قمارباز به طرز اعجاب انگیزی زیست و ذهن یک خود حقیر پندار را برایمان شرح داده است.

آلکسی ایوانوویچ برای مدتی به شهری مهاجرت کرده تا معلم سرخانه ی فرزندان ژنرالی به ظاهر ثروتمند شود. ژنرال دختری دارد زیبا، که دلباخته بسیار دارد. محیطی که از آن در داستان سخن به میان می آید، جمعی است اسم و رسم دار که از جای جای کشور برای تفریح آمده اند. برخی نیز از فرانسه و برخی از انگلستان. ژنرال در حال ریخت و پاش برای مهمانانش است و محل زندگی آنها، خرج مهمانان و غیره همه به عهده ی اوست. اما واقعیت امر این است که او مقروض است و منتظر فوت خاله ش تا ارثی از این طریق به او برسد. دختر ژنرال از وضعیت بد پدر، مجبور است زن یک فرانسوی ثروتمند شود که از پدرش طلب دارد تا وی قرض ژنرال را بر او ببخشد. آلکسی ایوانوویچ از طرفی دلباخته ی اوست و برای عشق خود حاضر است قمار کند. اما چرا قمار؟ چون دختر ژنرال برای کمک به پدر و نجات خویش از ازدواجی نامیمون، از وی می خواهد تا برایش قمار کند.

تمام آنچه در این داستان اتفاق می افتد، به سبب حس حسادتی است که آلکسی نسبت به رقبای عشقی خود که همه از او یک سر و گردن بهتر هستند به علاوه احساس علاقه ای که او به دختر ژنرال دارد، اتفاق می افتد. دختر ژنرال نسبت به آلکسی ایوانوویچ بی اعتناست و صرفا جهت انجام امور شخصی اش به او دستور میدهد. اما آلکسی ایوانوویچ تنها نگاهی از او، یا حتی دستور و حتی ناسزایی از او برایش کافیست. ما اطلاعی از پیشینه ی آلکسی در دست نداریم اما می توان فهمید که او خود را سزاوار عشق و توجه نمی داند و برای اثبات توانایی هایی که دیده می شود گاها فاقد آنهاست، قبول زحمت می کند. ارتباط عاشقانه ی او با معشوق به جایی می رسد که حاضر است او را بکشد، اما حاضر نیست از فرمان او سرپیچی کند و این موضوع به این خاطر نیست که نگران از دست دادن کارش باشد، نه، بلکه چون حاضر نیست توجه او را از دست بدهد و تحمل دیدن اینکه او حتی به دیگری دستور بدهد یا حتی ناسزا بگوید را ندارد.


جهان آلکسی ایوانوویچ تنها جهان یک قمارباز نیست، جهان ذهنی او مؤید زیست حقیرانه در زندگی ست. در واقع در هنگام مطالعه ی داستان سوالی که برای خواننده باید پیش آید این نیست که آلکسی ایوانوویچ به عنوان یک قمارباز چگونه تصمیم می گیرد، بلکه سوال بهتر آن است که بپرسد حقارت چگونه تصمیم می گیرد؟ بین دو راهی های اثبات توانایی های خود در جایی که قدردان تو نیستند یا پیدا کردن مسیر خود و تلاش برای استعدادهای خود، حقارت کدام را انتخاب می کند؟ در دوراهی تلاش برای بدست آوردن توجه کسی که اندک احترامی برای ما قائل نیست یا بودن با کسی که قدردان وجود ماست، کدام یک غذای حقارت می شود؟ آلکسی ایوانوویچ سالها بعد که از آن روزها عبور کرده است، خاطرات خود را مرور می کند و برای احساسات زیسته ای که در لحظه داشته، حتی خودش را درآن لحظات نمی شناسد.


جهان ذهنی یک قمارباز، هم چنین تنها درباره ی محیط قمار نیست، بلکه درباره ی زمان هایی است که ما فرصت بسیار کمی برای فکر کردن و اطلاعات بسیار کمی برای تصمیم گرفتن داریم و ناچار به احساسات و هیجانات خود چنگ می زنیم و انتخاب می کنیم. شناختن ذهن یک قمارباز شناخت این نکته است که جهان گاهی اطلاعات یا زمان زیادی برای تصمیم به ما نمی دهد و یحتمل ما تصمیم های غیر عاقلانه و هیجانی می گیریم که احساس پشت آن می تواند حقارت یا هر چیز دیگری باشد. داستان قمارباز داستان زندگی است و شاید ما هم هر روز و هر لحظه بی آنکه بدانیم، در حال قمار باشیم.

قماربازداستایوفسکیفئودور داستایوفسکیجنایت و مکافاتآلکسی ایوانوویچ
نویسنده نیستم، اما نمی‌تونم ننویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید