ورود
ثبت نام
Leila Tanhaei
خواندن ۱ دقیقه
·
۱ سال پیش
نبرد آسمانی
مثل همیشه صاف و شفاف نبود. رنگ آبی روشنش را از دست داده بود و رنگش به تیرگی میزد. چرا او به این روز افتاده بود؟ شاید به خاطر نبردی که قرار بود اتفاق بیفتد ناراحت بود. نبرد میان ابرها...ناگهان شروع شد. دو تکه ابر بزرگ شروع کردند به رجز خوانی. الماس زرد رنگ و درخشان آسمان ترسان پشت تکه ابری که در این نبرد دخالت نداشت پنهان شده بود. رجزخوانی ابرها حالا به فریاد تبدیل شده بود. فریادهای پی در پی که دل آسمان را می لرزاند .کم کم نبرد، بین ابرهای دیگر هم شروع شد آسمان که ترسیده بود نظارهگر تمام این اتفاقات بود. ابرها به جان هم افتاده بودند و سعی بر شکست دادن یکدیگر داشتند. تلاششان ستودنی بود. بالاخره نبرد بین بزرگترین ابرها به پایان رسید و ابر شکست خورده بنا کرد به گریه کردن ...ابرهای شکست خورده دیگر هم طاقت نیاوردند و با صدای بلند گریه کردند. آنقدر بلند که صدایش به گوش زمینیان هم میرسید. گریهشان بند نمیآمد و هر دقیقه بیشتر هم می شد. حق هم داشتند شکستی که خورده بودند برایشان گران تمام شده بود. بعد از اینکه دل های بیقرارشان آرام گرفت یکی پس از دیگری به دیار دیگری رفتند تا شاید سرنوشتشان در جایی دیگر به پیروزی ختم شود. ابرهای پیروز هم شاد و خندان مهاجرت کردند با خیال اینکه در نبردهای دیگر هم پیروزی را از آن خود کنند. حالا دیگر همه ابرها رفته بودند و خورشید و آسمان تنها مانده بودند. آسمان آرام گرفته بود و شادابی اش را به دست آورده بود. خورشید هم حالا دیگر نمیترسید و با تمام قدرت می تابید بر دل آسمان و زمین. پایان این نبرد هولناک آرامش را به آنها داده بود.
Leila Tanhaei
نویسنده✍️
دنبال کنید
شاید از این پستها خوشتان بیاید