به حجم بغض درون چشمان تامی شلبی و تنهایی همیشگی قباد دیوانسالار.به اندازه ی گربه ی کز کرده کنار سطل زباله.به اندازه کبوتر که صدایش در کنار صدای گنجشک ها شنیده نمی شود.و حس تنهایی می کنم به اندازه ی آیدا بعد از مرگ شاملو،به اندازه غم صدای خسرو شکیبایی،به اندازه ی تنهایی فروغ در تک به تک اشعارش...
و شاید دلگیرم مثل مرغ عشق نری که بعد از تولد فرزندش از لانه بیرون انداخته می شود.مثل کاندیدایی که می داند رئیس جمهور نخواهد شد.مثل بازیگری که می داند پایان فیلم قرار است کشته شود.
نیاز دارم به یک خون آشام.فرقی نداره سالواتوره باشد یا مایکلسون.فقط بیاید و این خاطراتی را که از ذهنم بیرون نمی روند پاک کند.
ناراحتم مثل کتابی که پشت قفسه ی کتابخانه خاک می خورد و آشفته ام مثل معلم ادبیات که بعضی وقتها (ی)وگاهی (ء) را درست می گرفت.
آشفته ام به حجم همین چرت و پرت هایی که پشت هم ردیف کرده ام و من هنوز نمی دانم چرا صلح بهتر از جنگ نیست؟و نمی فهمم چرا مردم انقدر وطن پرستند هنگامی که آدم موجود مهم تری است؟و شاید معلم ادبیات راست می گفت که این نسل چیزی از وطن دوستی نمی فهمد.
و من پر از خشمم مثل هانیبال مثل هر انسانی که در این روزگار هوا تنفس می کند.و چه بد که من راوی ای ندارم که داستانم را چون گردآفرید یا حتی سیاوش سرو قد نوشته باشد.من منم و دنیایی که تا کشفش دنیا دنیا فاصله دارم.و دوستانی که دیگر ندارم و دلی که تنگ میشود و می گیرد.و من باباطاهر ندارم که برایم شعر بگوید و بخش بیشتر غصه هایم را به دوش بکشد.
دلم گرفته است/دلم گرفته است
دوبار گفته بودی فروغ
من اما بیست بار می گویم،دویست بار می گویم...
فاضل ترکمن