ویرگول
ورودثبت نام
Hamvar
Hamvar
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

سیاهیِ عام.

نقشهای زندگی فقد طرح های مشکی کمبود
رپ، خواب، کل برنامم اینه
البته منظورم از کل برنامه تایم آزاد!
۹۹ درصدشو رپ پر میکنه و بقیه شم مثل برو بقیه شو برا خودت خرج کنای بابا وقتی از خرید برمیگشتیم.
حتی خود تایم خالی جزوی از یه تایم دیگست چه برسه به جزئیات داخلش..
بیخیال
کات
( هیچی عیب نیست عزیزم واسه دلی که توش پره تلخیست )
مثل وقتی که همنوعت لب های حاوی تیزیِ کلامشو،
با مهربونی روی گونه های مغزت بوسه مانند فرود میاره.
و بد از اجنبیا میگه به نحو شعار گونه مرگ بر ..
بیخیال
کات
بشینیم باهم یکم دعا کنیم بشوره ببره این روزا رو شاید امام تایم هم یه لایکی زد به پستِ خا..
هیچی بابا
توضیحش درمورد خودشیرینی ایه که من نزد خدای یگانه که وجودش رو با قرار دادن عدالت خفنش توی سرزمین من، و دادن یک مغز بسیار بسیار متفکر و منطقی به مردمان عزیز این خاک، ثابت کرد، کردم.
خب نه خودشیرینی چیه؟
مگه طرف رفت مجسمه همسایه رو شکوند خدا اومد چیزی گفت؟
حکمتی توشه لطفا قضاوتم نکنید.
بیخیال میشیم و کات میکنیم این سکانسم.

بیدار شو me2. بیدار شو که رفتیم
دیر شد هااا
پا شو بیا حاجی داریم میریم به یه جایی
البته خیلی تنهایی رفتیم
من
تو
این دفعه داریم باهم میریم
به مولا.

کات
منه هف هشت ساله چجوری زندگی کردم:
- ساعت ۸ صبحه منه کلاس دومی با مادرم دارم به سمت دبستان حرکت میکنم درحالی که چشمم به ویترین زیبای یه مغازه ای میوفته درحالی که دیر هم شده.
مامان؟
- اون ماشین کنترلی رو برام بخر لطفا


+ نه نمیشه باید بری مدرسه( خودش نو ذهن خودش:(میدونم ربطی نداشت ولی خب)).
-عه مگه چی میشه خب مدرسه اونجاست دارم میبینم من میرم تو برام بخرش ببر خونه.تورو خدااا (کشیدن لباسش به نشانه التماس).
+هیس. دارم بهت میگم نمیشه یعنی نمیشه
اصلا من بزرگتر تو ام حرفو یه بار میزنم.
- ماماااان
+ گریه نکن هیس
اون آقاعه رو میبینی؟ اون که سیگار میکشه و یه کلاه مشکی گذاشته رو سرش و سرشو انداخته پایین،
اون دزده، میاد تورو می‌دزده.
- حقیقتا باورم شد و همه چیو شکستم و سکوت کردم و به راهم ادامه دادم تا وارد مدرسه شدم.
کات

منه هیفده هیجده ساله چتوری زندگی میکنم:
- ساعت مهم نیست فقد میدونم الان بیرونم، ایرپاد تو گوشمه سورنا میخونه و با اون یکی انگشتم دارم یه لرزشی ایجاد میکنم واسه ریختن خاکسترِ سیگارم.
همینطوری اتفاقی که پله برقی تموم شد و رسیدم به طبقه‌ی دیگه با خودم: ( واوووو چه جای خفنی چقد اینجا دنیای جداییه).
بچه ایو دیدم که دوتا دستاشو چسبونده بود به شیشه مغازه موبایل فروشی و داشت با دیدن یه تبلت همه احساساتشو نشون میداد که به مادرش بفهمونه اونو میخامممم .
+ مامان از اینا میخام.
فقد دیدم که مادرش به کیف پولش اشاره کرد و با دل ناخوشی به پسرش فهموند که پولی توی کیف نیست.
بعد گریه پسر رو دیدم.
*انگشت اشاره مادر به سمتم اومد و پسر بچه بعد از چند ثانیه سریعا اروم گرفت!
_

چی اومد سرم؟
من حالا همون آدم بده ام؟

وطنپوچی
یکی که همه چیز به فازش بستگی داره و سالی یه بار پست میزاره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید