یکی بود هیچ کس به جز جادوگر قصه ی ما نبود. جادوگر قصه ما مثل بقیه ی جادوگر ها نبود.اون جارو نداشت. حتی موهای سفید و فر هم نداشت. جادوگر ما یک خانم دکتر شصت ساله بود که موهای بلندی به رنگ پر کلاغ داشت. اون هر روز پنج صبح بیدار می شود. حمام می رفت. پیرهن بلند و پشمی اش را به تن می کرد. موهایش را شانه می زد. کرم های پوست اش را می زد. دمنوش اش را که مزه لجن می داد را می نوشید. تخم مرغ اش را می خورد. دست اش را بر روی گویش می کشید. گوی اول سبز می شود سپس ارغوانی می شود و شروع بدرخشیدن می کرد و پس از آن مردم جهان را نشان می داد. جادوگر هر روز زندگی مردم را چک می کرد و بعد مشغول درمان مردم درمانده می شود. در یکی از روز ها که دونفر به بیماری عشق مبتلا شده بودند. جادوگر شاگرد اش را صدا زد و دستور داد تا وسایل جراحی را آماده کند. با یک عمل ساده پیوند قلبی دو فرد را گسست و قلب هایشان را پر از کینه و سیاهی کرد. در روزی دیگر که فردی به بیماری خوشبختی مبتلا شده بود. جادوگر به او قرص خیانت داد تا به همسرش خیانت کند و به خوشبختی اش پایان دهد. جادوگر وقتی می دید کسی به بیماری موفقیت گرفتار شده به آن شربت غرور می داد تا تنها تنها شود تا درمان پیدا کند. جادوگر قصه ما برای تمام بیماری هایی که فکرش را کنید. درمانی متناسب با آن بیماری را داشت .
همه چیز از جایی شروع شد که جادوگر ما تصمیم گرفت شاگردی جدید پیدا کند. او چند وقتی دخترکی کوچک قامت و بامزه را زیر نظر داشت . نام این دخترک هلن بود. هلن در خانواده ای زندگی می کرد که کسی او را دوست نداشت . برای همین وقتی که جادوگر به اون پیشنهاد همکاری داد . هلن با کله آن را قبول کرد. دخترک بیچاره فکرش را هم نمی کرد که جادوگر به خانواده آش امپول بی حسی زده است . زمانی که اثر دارو از بین برود. خانواده اش نگرانش خواهند شد.
هلن هرشب باید نخود ها را خیس می کرد و سپس یک لیوان شیر می نوشید و می خوابید. 5 صبح بیدار می شود. ابگوشت را بار می گذاشت. جادوگر تا قبل از خوردن آبگوشت او را پیاده رویی می برد. بعد از خوردن آبگوشت تا قبل از خواب روی مغز دخترک کار می کرد.
20 روز دیگر تا پایان دور آخر قرنطینه آموزشی هلن مانده بود. زمان خوردن ناهار بود که هلن متوجه شد که خانواده اش در به در به دنبال او می گردند. هلن یاد تمام لحظات شیرینی که در کنار آن ها بود افتاد. بوی عطر مادرش وقتی او را در آغوش می گرفت را حس کرد. جادوگر با فریاد گفت:(( چرا غذاییت را نمی خوری ؟ ))هلن جواب داد:(( بار هفتصد و چهلمی است که آبگوشت می خورم. از مزه آبگوشت خسته شدم . از این روزمرگی و تنهایی خسته شدم .)) جادوگر گفت:(( اگر می خوای مثل باشی باید به این زندگی عادت کنی. اوایل سخته ولی عادت می کنی ، حالا هم باید غذایت را بخوری .)) هلن غذایش را با بی حوصلگی خورد ولی تصمیم اش را برای فرار گرفته بود.
فردا ان روز جادوگر هر چه دنبال هلن گشت او را نتوانست پیدا کند. جادوگر بعد ساعتی متوجه شد که هلن فرار کرده است. عصبانی شد و به معبد پدرش رفت.( هر وقت جادوگر عصبانی می شود به آنجا می رفت و با پدرش درد و دل می کرد تا اروم شود.) اون روز وقتی به معبد رفت ،بعد از مدت ها گریه اش گرفت . با چشمانی خیس و صدایی گرفته به پدرش گفت:(( آدما خیلی بد شدن .پدر جان خودت که می ببینی من همیشه قصد کمک به آنارو داشتم ولی چرا از دست من فرار می کنن؟! خیلی احمقانه که من با این همه زیبایی و قدرت تنها باشم و زنان احمق بچه داشته باشند. بچه هایشان را بغل کنند و…)) با فریاد ادامه داد:(( پدر من انتقام این تنهایی از این آدما می گیرم .پدر جان فقط من از بالا نگاه کن و به دخترت افتخار کن.))
جادوگر از معبد خارج شد و به سمت آزمایشگاه اش رفت. ازمایشگاه ای قدیمی که در دل یک غار، وسط جنگل قرار داشت. مدرن ترین تجهیزات آزمایشگاهی فرازمینی در آن وجود داشت. جادوگر از جعبه قرمز رنگی که در یخچال بود . ژن مورچه خوار را برداشت و سپس آن را با ژن شتر که از قبل آماده کرده بود ترکیب کرد. ویروس سبز رنگی به اسم کرونا ساخت . ویروس را در جعبه قرار داد و با سرعت به خانه اش برگشت.
دستی بر روی گویش کشید . گوی شروع به درخشش کرد .جادوگر در گوی چشمش به مردم چین خورد. آن ها مانند مورچه های کارگر سخت مشغول کار بودند. جادوگر لبخند کجی زد و گفت : اینا فکر می کنن با کار زیاد می تونن دنیا رو از من بگیرن؟!). ویروس را از جعبه در آورد و در شهر ووهان رها کرد.
3 ماه بعد… جادوگر وقتی داشت مردم جهان و چک می کرد. مردم ایتالیا را دید که در بالکن خانه هایشان آهنگ می خوانند. جادوگر با عصبانیت گفت:( این مردم مگه قرنطینه نیستن! پس چرا باز شاد هستن؟!یه کار می کنم تا آواز خواندن یادتون بره!!). در جعبه ویروس کرونا را باز کرد و تعداد بیشتری از آن را در اروپا و آمریکا رها کرد.
جادوگر گویش را چرخاند و نگاهش به مردم ایران خورد. کودکی با خوشحالی از پدرش می پرسید :(( بابا حالا که مدرسه سر کرونا تعطیل شده پس کی شمال میریم ؟! )) پدرش جواب داد :(( میریم عزیزم صبر کن ماسک و مواد ضدعفونی کننده ارزون بشه میریم عزیزم.)) جادوگر چشمش به جاده های شمال خورد که مردم با سرخوشی در ترافیک منتظر بودند. جادوگر عصبانی شد و گفت :(( این مردم از هیچی چرا نمی ترسن . انگار سرنوشت من فقط تنهایی هستش . هرکاری می کنم باز کنار هم جمع میشن و خوشحالی می کنن.)) جادوگر که دید کاری از دستش بر نمی یاد تا مردم و تنها نکنه تصمیم گرفت اش که خودش زندگی اش و بسازه . گوی و وسایلش را نابود کرد و تا ابعد به تنهایی زندگی کرد . جادوگر قصه ما یاد گرفته بودش که چطوری خوشبختی و در درون خودش پیدا کنه . مردم جهان هم فهمیدن که قرنطینه راه درستی برای مقابله با کرونا نیست . به زندگی با کرونا ادامه دادن تا اکه روش درمانی قطعی برای کرونا پیدا شد . کرونا هم مثل خیلی ویروس های دیگه ضعیف شد و این پایان داستان ما بود.
نویسنده: کتایون تات