Elham.mohammadi9069
Elham.mohammadi9069
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

خاطرات قزوین!

اولین خیابان سنگ فرش ایران را که گز میکردم, تمام مدت خیال زنی را در سرم میپروراندم! زنی بلند قامت,باریک, با چشمانی برجسته و مشکی, لبانی سرخ و ابروانی کمانی! زنی که با صدای سه تاری مست میشد! زنی که با خواندن شعری عاشقانه به وجد می امد، زنی که هنگام دلتنگی موهای مشکی و بلندش را در اسمانی ابی رها میکرد. همانطور که قدم میزدم تاریخ کشورم روی سرم اوار میشد! به عالی قاپو که رسیدم درها باز شد!

عالی قاپو قزوین
عالی قاپو قزوین

نه برگی بود و نه شاخی, باغ اما چنان پر نور! پر رنگ! با انکه زمستان بود اما شمشادهای رنگی گوشه و کنار باغ چنان هوش از سرمان برد که هیچ نمیگفتیم, فقط خیره بودیم به در و دیوارهای گلی و سنگی و مغرور از چنان بنای با شکوه در آن سوی تاریخ! ساعتی چشم بسته روی ایوان نشستم که دوباره جهان بانو تمام قد جلوی چشمانم ظاهر شد! با نگاهش به من فهماند که اینجا چه شورها و چه عشق ها وچه هوس ها و چه دردهایی کشیده!

کلیسای کانتور کوچکترین کلیسای ایران و سومین کلیسای کوچک دنیا
کلیسای کانتور کوچکترین کلیسای ایران و سومین کلیسای کوچک دنیا

جهان بانو برایم چایی ریخت گرم اما سرخ به رنگ عشق که شاید بتواند دل های سردمان را گرم کند, و با قندی که تلخی روزگارمان را تا حدی شیرین کند. از دل تاریخ برایم میگفت! تاریخی پر فراز و نشیب اما پایدار, میدانی منظورم چیست؟ تاریخ همیشه پر تلاطم بوده و هست! همیشه بدی ها غلبه کرده و میکند! ان روزها شاه طهماسب دستور داده بود که تمامی درختان تاک را از ریشه دراورند تا کسی دیگر شراب درست نکند! کسی دیگر مست نشود از زندگی، رایحه خوش بوی کاخ دربرم گرفته بود و چایی که به جای زبانم دلم را گرم میکرد و صدای پرو بال زدن های پردندگان روحم را جلا میداد. به صدای باد گوش میدهم که بر کاکل درختان شلاق میکوبد و من همینطور از جاذبه ی زمین رها میشوم و از زمین فاصله میگیرم.

سرای سعد السلطنه قزوین
سرای سعد السلطنه قزوین
من دنبال تولد خودمم، ولی نه اون تولدی که پدر و مادرم عاملش بودن این سری میخوام خودم خودمو به دنیا بیارم! اونجوری که‌ دوس دارم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید