سفر به غرب کشور همیشه برام مثل یه رویا بود. همیشه رویا قشنگ تر از واقعیت بوده و هست ولی سفر کاملا پیش بینی نشده من با دوستانم به غرب حتی از رویاشم قشنگتر بود. سفر ما از تهران شروع شد و در اولین مقصد به کرمانشاه ختم شد. چرخی در شهر زدیم و ناهار رو کرمانشاه خوردیم و به سرعت به سمت کردستان رمزآلود رفتیم تا در روستای پلکانی و هیجان انگیز پالنگان کمپ بزنیم. البته رفتن به پالنگان و دیدن مردم عجیب و جذاب کردستان هدف اصلی نوشتن این متن نیست. (حتما از پالگان و کردستان مینویسم)
فردای روزی که توی روستای اروم و افسون گر پالنگان از خواب ناز و عمیق بیدار شدیم به سمت کرمانشاه رفتیم. کرمانشاهی که محل تلاقی تاریخ و طبیعته. از بیستون و طاق بستان حیرت انگیز که گذشتیم به سرزمین شگفتی ها یعنی پاوه رسیدیم. از خیلی قبل ها دوستان کرمانشاهیم از این نقطه سرسبز برام زیاد گفته بودن و وقتی بهش رسیدم هیچ باورم نمیشد که به کجا اومدم.
بعد از گشت و گذارتو بازارهای مرزی و دیدن غار قوری قلعه و ملاقات به جامانده های حسین کوه کن در گوشه ای امن با دوستان همیشه روشنم، ناهاری خوردیم که شاید هرگز قبل از اون نخورده بودیم. محمد و سارا ناهار ظهر رو به خوبی هرچی تمام تر تدارک دیدن و من هم زیر سایه یک درخت پربار اروم گرفته بودم و نسیم خنکی تمام جانم رو لمس میکرد.
بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم به پاوه برگردیم تا قبل از غروب افتاب، محل مناسبی برای کمپ پیدا کنیم. با توجه به مسیرهایی که طی کردیم و خرید مایحتاجمون برای شب به تاریکی خوردیم. مسیر سختی رو باید با ماشین بالا میرفتیم اوایل مسیر، تکه ای از بهشت رو برای کمپ انتخاب کردیم جایی که دوتا اسب قهوه ای تیره روی سبزه ها قدم زنان راه میرفتن و مارو مسحور میکردن. اقایی از اهالی گفت اینجا مناسب کمپ نیست و بهتره بالاتر برید امنیتش هم بهتره. ما هم سوار ماشین ها شدیم و بدون اتلاف وقت بالا رفتیم. جاده خاکی و پر از سنگ های ریز و درشت بود. تقریبا 1 ساعتی رو از مسیر سخت و خلوت و پرپیچ و خم کوهستانی گذشتیم. بارها ماشین هارو نگه داشتیم و گفتیم به این مسیرسخت تو دل کوه نمیخوره جای مناسبی برای کمپ داشته باشه. ناگفته نماند از ماشین هایی که در مسیر برگشت که تعدادشون خیلی کم بود و اغلب هم افرود بودن کمک خواستیم و اکثرا نظرشون این بود که باید برگردیم چون اینجا امنیت بالایی نداره و هر اتفاقی ممکنه. نظرات ضد و نقیض راننده ها حسابی مارو ترسونده بود. طوری که بارها تصمیم گرفتیم برگردیم ولی مسیر اینقد باریک و خطرناک بود که برگشت تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید. از طرفی هم حس کنجکاوی توی هممون فعال شده بود که بالاخره یه همچین جاده عجیبی به کجا میرسه؟ وقتی سفرهای کمپی با دوستات میری از این دست ماجراجویی ها زیاد پیش میاد. بالاخره یک دل شدیم که برگشت ممکن نیست و باید جایی رو برای کمپ شبانه انتخاب کنیم. تا بالاخره بعد از یک مسیر سخت و طاقت فرسا رسیدیم به قسمتی که میشد چادرهارو علم کرد. انصافا اینقدر منظره قشنگی زیر پامون بود که همش به هم میگفتیم چقدر خوب که جا نزدیم. ماه کامل و از همه شبا پرفروغ تر . اسمون از همه شبا پرستاره تر و هوا از تمامی تابستان خنک تر. بعد از خوردن شام در یکی از بهترین مناظر زندگیم، تصمیم گرفتیم چایی داغی رو درست کنیم. درست کردن چای و زدن حرفای دوستانه و دلگرم کننده حسابی هوش و حواسمون رو برده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. شهر پاوه به اون زیبایی مثل یه نقطه وسط یه دره پیدا بود. خونه هایی که از دور چراغ هاشون سوسو میکرد و میگفت هنوزم زندگی ارزششو داره و باید ادامه داد. خونه های پلکانی که هنوز امید درشون فریاد میزد. هرچقدر هوا سیاه تر میشد و البته ما خسته تر، کمی بیشتر هراس سراغمون میمومد. اینجا تا کیلومترها اطرافش هیچکس نیست. نه ادمی نه روستایی نه حتی نوری از دوردست. دور اتیش نشسته بودیم و گه گاه برای تفریح و خنده از داستان های ترسناک و روح و جن هم برای هم میگفتیم و میخندیدیم. البته هیچ فکرش رو نمیکردیم که اون داستانا بتونه واقعی باشه. وسط همین داستان ها بود که گفتم بچه ها راستی اینجا واقعا امنیتش تضمین شده نیست و اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته حتی جنازه هامون هم پیدا کردنش سخته. پس بهتره هوشیار باشیم که اگه چیزی تهدیدمون کرد بتونیم از خودمون دفاع کنیم. ساعت 1 نیمه شب بود که به چادرها رفتیم. من که اینقد خسته بودم یادم نمیاد چطور خوابیدم. وسط خواب عمیق بودم که یک دفه صدای یک ماشین که به نظر میمومد ماشین نسبتا سنگینی هست بیدار شدم و صدای قلبم رو میشنیدم. بچه ها همه وسط خواب ناز بودن و فقط من بیدار بودم. دم در چادر نشستم و حسابی گوشم رو تیز کردم که ببینم چقدر به ما نزدیک شد. صدای ماشین اینقدر نزدیک شد گفتم کارمون ساختس. ماشین دقیقا از کنار چادرا رد شد و دیدم ماشین خاموش شد!!!
هرگز توی زندگیم اینقدر نترسیده بودم کار رو تموم شده نمیدیدم. توی سرم میگفتم چرا باید اینجارو انتخاب میکردیم؟ کاش توصیه های بقیه رو گوش داده بودیم! همین فکرهای هراسان که از ذهنم میگذشت دیدم ماشین روشن شد و به حرکت افتاد. کمی ذهنم و دلم اروم گرفت ومنتظر شدم ببینم ماشین داره دور میشه یا نه که دیدم بله دور شد! نفس راحتی کشیدم و رفتم توی کیسه خوابم، چند دقیقه ای تلاش کردم دوباره به خواب برم که صدای ردپای چند نفر اطراف چادر شنیده شد!! خداییی من! کارمون تمومه. میخواستم دوستام رو صدا کنم که دهنم قفل شده بود فقط از ترس کنار در چادر نشستم. تصمیم گرفتم ببینم از چاقو های مسافرتی چیزی همراهم هست که نبود. تو اون چند لحظه به هزاران اتفاق فکر کردم و پشیمون از اینکه چرا اینجارو انتخاب کردیم؟ با خودم میگفتم یعنی این اخرین سفر بود و تمام؟ راستش هیچوقت با مردن های ارام و بی هیجان ارتباط نمیگرفتم ولی در این حد مردن رو اصلا نمیخواستم. همونجا با خودم گفتم ترجیح میدم روی تختم بمیرم تا با این فضاحت. دوستان جان هم همچنان در خواب ناز بودن و تنها کسی که حواسش بود من بودم. وقتی صدای ردپا به چادر ما نزدیک شد تصمیم گرفتم چادر رو باز کنم و یه جورایی هرچه باداباد. تحمل اون سطح از استرس برام خوشایند نبود. به تهش فکر کردم، تهش چی میشه؟ میمیری دیگه. پس زیپ چادر رو باز کردم و سرمو بیرون بردم که نسیم محکمی توی صورتم خورد. میترسیدم کامل بیرون بیام اطراف رو خوب نگاه کردم و هیچکس نبود. بعد از کلی فکر و تجزیه و تحلیل متوجه شدم روپوش چادر از شدت سرما برخورد میکنه به بدنه چادر و همین باعث تولید صدایی مثل ردپا میشه!! نفس خیلی عمیقی کشیدم و گفتم الهام دیدی توهم زدی؟ هیچی نبود هیچی! برو بخواب که صبح باید ساعت 7 راه بیوفتیم.
رفتم داخل چادر و چند دقیقه ای خوابیدم که صدای افتادن یه تیکه ای که نمیدونم چی بود از خواب پروندم! این بار نه من بلکه حسین هم متوجه شده بود و سریع زیپ چادر رو باز کرد. همون لحظه منم زیپ رو باز کردم ولی قبل از من چادر رو بسته بود. اینجا بود که فهمیدم واقعا یه اتفاق عجیبی داره میوفته و اینجا دیگه توهم نزدم که همونجا دیدم صدای نزدیک شدن کسی میاد، درست از همونجا که صدای افتادن شی اومد. عرق سرد روی صورتم غلت میزد و صدای نفسام بلند شده بود. دوباره یکی دیگه از چادرهام زیپ و باز کرد و همین منو به شدت بیشتری ترسوند. همون لحظه یکم چادر رو باز کردم و دیدم ماه دقیقا روبرومه . یه حس ترس امیخته به ارامش هم سراغم اومد. من راستش مدتی بود زیاد با خدا ارتباط عمیق نگرفته بودم ولی اونجا عجیب ترین و عمیق ترین ارتباط بینمون اتفاق افتاد و تو دلم گفتم اگه منو دوستام دوباره طلوع افتاب رو ببینیم ارتباطم رو باهات عمیق میکنم و مثل بچگیام باهات حرف میزنم. بین همین منت کشی های من از خدا بودیم که یه سایه متوسطی از کنار چادرمون رد شد! تو دلم گفتم خداایا ما باهم حرف زدیم مگه قرار نشد طلوعو ببینم؟ زیپ چادر رو باز کردم و دیدم بعله یک گربه داره توی وسایلمون سرک میکشه تا چیزی برای خوردن پیدا کنه و همون گربه بود که به یه وسیله ای خورده بود. خیالم راحت شد و دوباره رفتم بخوابم، فکر کنم طرفای ساعت 5 بود که دوباره خوابیدم و با صدای بلند شید صبح شده معصومه از خواب بیدار شدم و دوباره طنین صدای یه باد جذاب تابستونی روحمو آزاد کرد....