هیچوقت نتوستم هر روز ابروهامو تمیز کنم. هیچوقت نتونستم نهایت بیشتر از دوباردر هفته موهامو سشوار بکشم و یا اینکه نتونستم تندتند موهامو رنگ کنم (سالی دوبار نهایت).
اصلا خیلی نتونستم مرتب باشم پشت سرهم. لباس زیاد میخرم ولی در نهایت لباسایی رو که باهاشون احساس راحتی بیشتری میکنم و خیلی میپوشم، طوری که دوستام میگن الهام بیخیال این شو دیگه و یا حتی مامان نقشه میکشه که وقتی نیستم سر به نیستش کنه . از اون آدمایی هم نبودم که میرن کافه یه سفارش جدید بدم و یا حتی بخوام یه قهوه بخورم. همیشه چایی سفارش دادم چون قهوه زیادی تلخه بقیش هم اسماش سخته. غذاهایی هم که میخورم خیلی محدوده، شاید به تعداد انگشتای دستم نرسه، ولی دوسشون دارم.
برامم مهم نیست یه لباس رو تو چند تا مهمونی بپوشم، همین که اندامم رو توش دوس داشته باشم کافیه (این خیلی مهمه). از اون ورم هیچوقت دختری نبودم که وقت زیادی رو تو آشپزخونه بگذرونم. خیلی وقت بذارم هفته ای دوبار اونم درست کردن یه چیز سادس که وقتمو نگیره چون حوصلم سر میره تو اشپزخونه (بقیه وقتمو تو کتابخونههای دانشگاه استنفورد برای بهبود وضع زندگی جهانیان به تحقیق و توسعه میپردازم). حتی موقع ظرف شستن یه اهنگ میذارم و پامو باهاش تکون میدم که حس کنم خیلیم ظرف شستن اونم با اب سرد زجر اور نیست (اب سرد رو ترجیح میدم چون اب گرم یه دفه داغ میشه میسوزونه).
وقتی کتاب میخونم شاید حتی اسم نویسندش یادم نمونه هیچوقتم اصرار نداشتم کتاب های پرفروش رو بخرم (چندبار کتابای برنده نوبل رو خوندم و پشیمون شدم، حیف وقتم). با توجه به حالم یه موضوعی رو درنظر میگیرم و با سرچ یکیشو انتخاب میکنم. و اینکه نتونستم جز به جز کتابی رو برای کسی تعریف کنم! چون اصلا جزییات رو توجه نمیکنم. فقط همین که بهم ارامش بده و جواب سوالامو بده کافیه. دیگه چه فرقی میکنه شخصیت اصلی تو یه اپارتمان 50 طبقه بوده یا یه کلبه چوبی تو جنگل؟ (غلط کردم، وجدانا این یکی فرق داره. اپارتمان کجا کلبه کجا؟) کتاب خوندنمم زیاد اصول خاصی نداره و میشه گفت اصلا سبک نداره، اینجوریه که وقتی میبینم تلاش میکنم و به نتیجه دلخواه نمیرسم سریع میرم سراغ کتابای موفقیت شخصی و اتفاقا انرژی هم میگیرم، یا زمانایی که چیزای کم اهمیت برام مهم میشن سریع میرم سراغ خیام و بعدش تقریبا همه چی رو به یه ورم میگیرم حتی چیزای مهم! یه زمانیم اواخر نوجوانیم خیلی درگیر خدا و این داستانا بودم، مسخرهی فلسفه رو دراوردم تا جایی که یادمه اسپینوزا گفت الهام از من یکی بکش بیرون، من یه حرفی زدم جوون بودم! نیچه هم که اونور داد میزد بابا صد بار گفتم خدا مرده! انقدر سراغش نرو، راست میگفت من زیادی به ایده خدا وفادار بودم.
ولی به جای این داستانا، با ادما حرف میزنم. وقت میذارم و باهاشون حرف میزنم. خیلی کم پیش میاد چون کار دارم از کسی حال و احوال کنم. فقط گاهی پیام میدم خوبی؟ همه چی ردیفه؟ احساس میکنم این چند وقت یکم تو خودتی اره؟ باهاش حرف میزنم. بعدم تموم، زیاد پیام باز و زنگ بازم نیستم. مثلا کسی رو که بار اول میبینم سعی میکنم سریع یه چیز مثبتی درش پیدا کنم بگم به نظرم تو صدای خوبی داری، چرا نمیخونی؟؟ اگر یه ساز رو شروع کنی خیلی خوب از پسش برمیای. وقتی ازم میپرسه جدی؟ از کجا میگی؟ میگم آره، وقتی موسیقی گوش میدی با پاهات ریتم رو میگیری. تو استعداد داری حتما یه وقتی پیدا کن و ادامش بده. وقتی میبینم یکی گرفتس بهش میگم چرا پاتو از این تهران لعنتی بیرون نمیذاری؟ چرا نمیری چند روزی یه جایی؟ هرجا اصلا. فقط برو شاید دیدی که آسمون دنیا درسته همه جا یه رنگه ولی زمینش مطمئنن یه رنگ نیست! اصلا مگه ما تو آسمون زندگی میکنیم که اینقد رنگ آسمون برامون مهمه؟
وقتی میبینم یکی حتی یکی به پیشنهادام عمل میکنه و میاد میگه الهام مرسیییی که فهمیدی روحم دقیقا چی میخواد و چی کم داره از شادی پر میگیرم و میگم تو اسمت الکی الهام نیست که الهام یعنی در دل افکندن! پس تا میتونم تو دل ادما میندازم که چقدر میتونن معجزه باشن و خودشون خبر ندارن.
دیگه یکی یکی نگم! یه ساز انتخاب کن و بنواز، یه بوم بخر و بکش. یه جا تعیین کن و برو و یه دل پیدا کن و ببر. نگو وقت نیست، پول نیست، استعداد ندارم. (امام الهام)