خارجیها را خیلی در جریان نیستم، ولی «آدرس دادن» برای ما ایرانیها یکجور کارِ خوش و مفرحیست. باهاش احساس قهرمانی و منجی بودن میکنیم. یک موقعیتِ همیشه در دسترس و راحتیست که باهاش تمام عجزمندیها و ناتوانیهای زندگیمان را جبران کنیم. اصلا میشود نیمروزِ معمولیِ یک ایرانی را به قبل و بعد از آدرس دادن تقسیم کرد.
امروز سر چهارراهِ دروازهطلایی، یکنفر ازم آدرسِ بلوار سجاد را پرسید. بهش گفتم «همین بلوار رو برو تا برسی به میدون. اونطرفِ میدون مستقیم برو تا پنجراه سناباد...»
به اینجا که رسیدم دیدم ازینجا به بعدش را باید یکی دوبار بپیچید به راست و چپ؛ سخت میشد. ازاینجا که ایستاده بودیم سخت میشد پیچهای چندکیلومتر آنطرفتر را حالیش کنم. حتم دارم گیج میشد و همان مسیرِ مستقیم را هم یادش میرفت. از طرفیهم دلم نمیخواست کاپِ قهرمانی را از وسط راه بدهم به یکنفر دیگر و بگویم: اونجا به بعدش رو از یکی بپرس. منتها یک فشاری به وجدانم دادم و گفتم: «پنجراه سناباد که رسیدی بقیهشو بپرس»
خطای ما در آدرس دادن همیشه آنجاست که میخواهیم تا تهِ مسیر را یکتنه نشان بدهیم. دلمان میخواهد تکقهرمان بمانیم تا آخر خط! ولی حقیقت این است که مسیرِ زندگی، پیچ و واپیچهایی دارد که ما سرِ همهشان حاضر نیستیم.
رستگاریِ خودمان و دیگران در این است که به کسی که ازمان راه میپرسد، تا همانجایی که میبینیم را آدرس بدهیم.
ممکن است فرسنگها آنطرفتر، خیابانی که قبلا برای ما باز بوده، امروز بسته باشد! بگذاریم سرِ پیچها از کسی که همانجا ایستاده است بپرسد.