ذهن چطور روندها را از بر میکند؟
روند یک پلکان را مثلا؟
اولین قدم را که برداری به روتین ملالآور پله متعهد میشوی؛ بعد بدون فکر پایین میآیی و لحظهای را حرام تفکر در ابعاد نمیکنی. عجیب نیست؟
آری همین است که تو میگویی اما در ارتفاع چهل پلهای به این چیزها فکر نکن.
به مدت چهل پله ذهنت را خاموش کن و قدم بردار. از پل که پایین بیایی، به خیابان که برسی آزادی. به چیز دیگری بیندیش.
گفته بودم که من کلمات را لای نان میگذارم؟
روزی سه هزار کلمه را. تکراریترین چینش آنها را، آنها که به گوش آشنایند. من به محل کارم میروم و میگویم چه کسانی چه چیزی را تصریح کردند (یعنی با صراحت گفتند.) چه کسانی چه چیزی را متذکر شدند. (یعنی ما یادمان رفته بود و آنها به یادمان آوردند.) و چه موضوعی چه عواملی را در برمیگیرد. (یعنی موضوع، بغلش را باز میکند و دانهدانه این عاملها را درونش جا میدهد. فعل جالبی نیست؟)
آری همین است که تو گفتی نیلو اما در ارتفاع سه هزار کلمهای به معنی هر عبارت فکر نکن. تنها به روتین ملالآور یک گزارش متعهد شو. آدمها وقتی که خبر میخوانند دیگر خود وقت شعر خواندنشان نیستند. آدمها در شعر غوطه میخورند و در خبر پرسه میزنند. آدمها مثل بشقاب پلوی ناهار یک صفحه خبر را جلویشان میگذارند و بیفکر میجوند. یادت باشد هر کلمه تازه، مانند پلهای شورشی در قاعده منظم پلکان تو را زمین خواهد زد.
تو روزی سههزار کلمه مینویسی و چهارهزار کلمه را پاک میکنی. پنهلوپی اینگونه برای اودیسیوس کفن میبافت.
بگذار به خیابان که رسیدی به معنای کلمه هم نه، اصلا به خود کلمه فکر کن! به خیابان که رسیدی بگو: آدمیزاد عریان به این سیاره قدم گذاشت. و بعد، برای پوشاندن خودش پارچه و کلمه را آفرید. از من میپرسی ما با رنگ صورتمان هم میتوانستیم حقیقت را بگوییم. آدم کلمه را برای دروغ گفتن اختراع کرد.
ما حافظهمان را مانند حفره چشم مرده از خاک روزمرگی پر میکنیم و میگوییم: «فراموش کردم.»
ما برای ادامه چرخیدن لای الباقی چرخدندهها سهمیه روغن ماهانهمان را دریافت میکنیم و میگوییم: «حقوقم را گرفتم.»
ما شکست تلاشمان را برای بازپس گرفتن حس ارزشمندی از دهن او که این را از ما ربودهاست سرخوردگی در عشق مینامیم.
ما پشت کلمات سنگر میگیریم و با هراس، رنگ دهنلقِ چهرهمان را وارسی میکنیم. ما پشت کلمات پنهان میشویم و دلگیریم که چرا هیچکس به جستوجوی ما برای کنار زدن هیچ واژهای دست دراز نمیکند.
آری نیلوفر به اینها فکر کن، در خود خود کلمات غرق شو؛ بعد که وقتی فکر کردی چگونه این خزعبلات را به پایان ببری نویسنده دیگری از آنسوی زمان و مکان دست کمکش را به سمتت میگیرد.
بعدالتحریر: عکس بالا تصویر دست کمکی است که آگاتا کریستی در کتاب قتلهای الفبایی به سمتم دراز کرده بود وقتی این نوشته را نصفه و نیمه رها کرده بودم.