
هر یاکریم، که سرش را پایین میانداخت و به اشتباه هممسیر من میشد، هر درخت که از من جا میماند، هر شفیره که معلق از شاخه، ثانیهشمار فرورودین بود، به من میگفت: «نمیتوانی تا ابد مثل مگسی روی این زخم زندگی کنی. دست از دستکاری کردنش بردار و بگذار ببندد.»
من رو به یاکریمها، درختها و شفیرهها گردن افراشتم و در گوش نامرئی تو زمزمه کردم: «ای عشق سطحی من، ای مرد بیمقدار من، ای انتخاب اشتباه من، اگر باید برای چیزی گریست، انتخاب میکنم، که بهطرز احمقانهای، برای تو اشک بریزم.»
بعد یک دور دیگر در پارک قدم زدم.
هر درخت که با شتاب از پنجره ماشین میگریخت، هر راننده که خودش نه، اما نگاهش هممسیرم بود، هر دستفروش که بر خیابان انقلاب حک کرده بودندش، به من میگفت: «او رفته است و کاش تو هم نمیماندی.» من گوش را از رانندهها و پیادهروندهها و بر تقدیر سنگفرش نبشتهها برمیگرفتم و به صدای موسیقی میدادم که حرفهای مرا از خودم بهتر به تو میگفت. به آینه ایستگاه گفتم: «او به من بازمیگردد مثل صورتم که از من به سرمای آینه گریخته است.»
تکههای برآمده فلز بر کف ایستگاه مترو مثل صف رژه شانه به شانه هم ایستادهاند. دانههای تراخم بر پوست سرامیک، فرشتگان نگهبان مسافرها از سقوط در دهان ریل؛ گودالی که نه مثل دهان گور، مثل دهان چرخ گوشت به تو زل زده است. به گودال کف ایستگاه نگاه میکنم. به ترس کودکیام از فرو رفتن دستم در حلق چرخ گوشت زل میزنم. هرچند دست و اراده از توست و میدانی هیچگاه به آن دهانه نزدیک هم نخواهی شد اما کسی چه میداند جنون و وسواس با اراده چه خواهند کرد؟ من خطوط مرزی بدنم را به داخل قطار میفرستم. آنچه میان خطوط است، آنچه منم، در دستان تو مچاله و با لمس تو باز میشود، در میان دستانت صورت میبندد آنجا که پوست دست توست مرز واقعی تنم شکل میگیرد. خطوط مرزی دهانم به مسافر روبهرویی لبخند میزند. محتوای نادیده درونشان فریاد میزند: «عزیزم، عزیزم، عزیزم!» و بعد برمیآشوبد و فحش میدهد. من به عبارت مضحک «مرز میان عشق و نفرت» پوزخند میزنم. اسم این حس توامان که من دارم رحم زروان است. محتوای نادیده میان خطوط دهانم فریاد میزند: «عزیزم» و بعد که تکرار بیوقفه عزیزم پایان گرفت و به آه کشیدن رسید، من دستپاچه خطوط مرزی چشمهایم را میپایم که در چشم مسافر روبهرویی خمار نشوند. دکمههای فلزی برآمده بر کف ایستگاه مرا در آغوش میگیرند؛ مرا که از خط زرد گذشتهام. دکمههای فلزی برآمده بر کف ایستگاه، ناتور دشت هستند. من به ایستگاه میگویم: «او به من باز خواهد گشت؛ مثل من که حالا طوری میروم انگار نه انگار که زمانی تویی بودهای، اما فردا باز همینجا خواهم ایستاد.»
خطوط بیرونیام روی صندلی تحریریه، رانهایش را بر هم میساید. واقعیت من، محتوای میان این خطوط، بر سطحی که هرروز پذیرای تمام تن توست دراز میکشد و بخشی از تو را به درونش میپذیرد. بخشی که کافی نیست. آرزو میکند حفرهای در او دهن باز کند و تمام تو را ببلعد. تو را که از من بلندتری. تو را که از من حجیمتری، به شکلی درونم، در محدودهای درون تنهام بگنجاند. من به صندلی میگویم: «...مثل نفس، مثل نفسنفس، که میرود اما نرفته، در آغوش فراموشکار ریه غنوده است.»
قصه را برای بار هزارم برای حوصله سررفته دوستم حکایت میکنم: «من از او خواستم که تکلیف را مشخص کند. زندگی از زمان انعقاد این جمله تا دهان گشودن او میان خوف و رجا سپری شد و بعد او دهان باز کرد و امید را از دور و بر تکههای درشت ترس مکید تا واقعیت از سیالیت و احتمال دربیاید و صورت محتوم خودش را بپوشد. او حرف زد تا زهدانی که میتوانست به امید دهن باز کند، به هیولا گشوده شود.»
تعریف کردم که کلمات مثل حباب از دهانم سر میزدند و بعد در نیمه راه تا سامعه تو میترکیدند. و تصویر من، تصویر دهان یک ماهی بود که تقلا میکرد در میان آبی بسیار بزرگتر از او و دستهایی که به دو سوی تنش دوخته شده بودند چیزی معنادار بگوید. خواب تهمانده رمق را بهآرامی از عضلات صورتم برمیچید. (مثل کودکیام که تهمانده شیرینی را از انگشت میمکید) بعد مثل شبی که در دشت پهن میشود بر همهچیز دست میانداخت. من را به ظلمت جعبه شعبده میبرد و تردستانه تو را بیرون میکشید. این ماجرای هرشب من است. بیدار میشوم و به بالشم میگویم: «او به من بر خواهد گشت؛ مانند روح که آبله بر پا از سرگردانی نیمهشب به انتظار ناگزیر و فلج جسم بازمیگردد.»
از خواب برمیخیزم و به زمین تکراری جنگ با همصحبت تو شدن میروم. امروز هم روز موشخرماست. من با تو همکلام نمیشوم اما که میداند وسواس و جنون با غرور چه خواهند کرد؟
من یک دور دیگر هم در باران قدم زدم و هربار که به نقطه آغاز رسیدم، به باران گفتم: «او به من باز خواهد گشت؛ مثل آبی که سر به هوا، از زمین گریخته باشد. او به من باز خواهد گشت؛ مثل قطره آبی که مگر چقدر میتواند دور شود؟ او به من بازخواهد گشت؛ مثل آبی که دلش پر خواهد شد و سر خواهد رفت. او به من بازخواهد گشت مثل آبی که آنقدر در زمین فرو میرود، انگار جنینی است که هیچگاه از مادر زاده نخواهد شد.» و باز از کنار سنگفرشهای زیر پای دستفروشان انقلاب به موعدم با ایستگاه برگشتم.