نظیر چنین جملاتی را همیشه می شنویم و می خوانیم. اما آیا قضیه به این سادگی است؟ آیا همه افراد با مطالعه و اندیشه بیشتر تمام چیزهایی که در نگاه اول خرافه دیده می شود را کنار می گذارند؟ آیا با مطالعه بیشتر همه افراد خود را از استبداد و حکومت های دیکتاتوری (طبق تعریف معمول آن) رها می سازند و به انسان های آزاده و عدالت خواه به معنایی که الان رایج است تبدیل می شوند؟
با مشاهده آرای افراد برجسته در حوزه فلسفه و اندیشه که با معیارهای رایج دموکراسی و آزادی مغایرت کامل دارند (مثل نظر منفی خیلی از نخبگان فلسفه نسبت به زنان و یا طرفداری آنها از سیستم طبقاتی در جامعه و ...) و مشاهده افراد نخبه ای که یا خود دیکتاتور شده اند یا صادقانه در خدمت حکومت های دیکتاتوری یا ترویج خرافات هستند، متوجه می شویم که بحث به این سادگی ها که در وهله اول فکر می کنیم نیست.
معمولا وقتی جوانان با نظریات مختلف دینی، سیاسی و فلسفی مثلا بحث دموکراسی و آزادی بیان، سوسیالیسم و کمونیسم و یا جریانات مختلف فکری و دینی روبرو می شوند، بسته به اینکه ابتدا تحث تاثیر کدام نظریه قرار گرفته باشند، خیلی سریع شیفته یکی از آنها شده و با مطالعات سطحی که در مورد آن نظریه انجام داده اند فورا حکم به برتری آن و کنار گذاشتن تمامی آرای مخالف در همه شرایط و در همه جوامع را می دهند.
اما کسانی که از این مرحله سطحی پا را فراتر گذاشته و به صورت عمیق درباره موضوعات تاریخی، اجتماعی، فرهنگی، علمی وسیاسی مطالعه می کنند و نظریات مختلف موجود در هر حوزه را مورد بررسی و تفکر قرار می دهند، کم کم به این نتیجه می رسند که هیچ نظریه مطلق و کاملی چه در سیاست و چه در علم و چه در مسائل دینی وجود ندارد و اساسا هم هرگز نمی توان به یک نظر جامع و بی نقص که قابل انطباق بر همه شرایط باشد رسید. این افراد متوجه می شوند که همه نظریات حوزه علمی، اجتماعی، فلسفی و دینی، حتی آنهایی که در نگاه اول خیلی منطقی و درست به نظر می رسند، در ذات خود تضاد دارند به طوری که می توان برای هر نظریه ای مثال نقض آورد و فهرستی از اشکالات آن که کمتر از اشکالات نظریات دیگر نیست را فهرست کرد.
مثلا سیستم رای گیری مبتنی بر رای اکثریت در نگاه اول سیستمی ایده ال و بی نقص به نظر می رسد اما با کمی دقت می توانیم معایب آن را هم مشاهده کنیم. به عنوان نمونه این سیستم می تواند چنین مورد نقد قرار گیرد:
همچنین این افراد متوجه کارکردهای مختلف و ابعاد مسائل دینی، فلسفی و اجتماعی می شوند. مثلا در زمینه مذهبی متوجه می شوند که حکم به کنار گذاشتن مطلق دین تنها به خاطر اینکه مثلا از بعد علمی دارای تناقضاتی است واقع بینانه نیست. دین کارکردهایی اجتماعی دارد که بخشی از زندگی مردم را تشکیل می دهد و قابل حذف کامل نیست. مثلا در هر کشوری بر اساس مذهب و باور مردم آن (که به لحاظ علمی هم همگی جزو خرافات هستند) مراسمات مختلفی به هنگام مرگ و تدفین افراد انجام می شود. پر واضح است که با استناد به غیر علمی بودن این مراسمات نمی توان مردم را به کنار گذاشتن آن دعوت کرد و اساسا کنار گذاشتن آن هم صحیح نیست؛ زیرا زندگی انسان ها مجموعه ای از این مراسمات دینی به همراه سایر نمودهای تمدن از علم گرفته تا روابط اجتماعی است که با کنار گذاشتن هریک از آنها زندگی انسان هم بی معنی خواهد شد.
نتیجه اینکه افرادی که مطالعات خود را توسعه می دهند، با نظر به مواردی که اشاره شد، برخلاف آنچه که خیلی ها تصور می کنند لزوما تبدیل به افرادی آزادی خواه و دموکرات به معنایی که رایج است نمی شوند. عده ای از این افراد نظریات دیگر را برای شرایط جامعه ای که در آن زندگی می کنند مناسب تشخیص می دهند؛ نظریاتی که در نگاه اول ممکن است خرافی یا دیکتاتوری به نظر آید. برخی دیگر هم وقتی متوجه می شوند دسترسی به حقیقت مطلق امکان پذیر نیست و همه نظریات و سیستم های سیاسی و اجتماعی و غیره دارای نقاطی منفی هستند که کمتر از نقاط منفی نظریه های دیگر نیست، ترجیح می دهند به جای مقابله با شرایط موجود جهت تغییر آن به یک سیستم دیگر و تحمل سختی های ناشی از آن، خود را با شرایط فعلی و سیستم سیاسی و اجتماعی موجود در جامعه وفق دهند؛ حتی اگر این شرایط موجود کاملا مغایر با معیارهایی باشد که از طرف مجامع مختلف تبلیغ می شود.