کتاب وحشی
کتاب "وحشی" (The Savage)، نوشتهی آقای "دیوید آلموند" نویسندهی انگلیسی، با ترجمهی خانم "نسرین وکیلی" است، توسط انتشارات هوپا چاپ و منتشر شده است.
آقای "دیوید آلموند" زادهی سال ۱۹۵۱ میلادی است. نخستین کتابش "اسکلیگ" نام داشت، که در سال ۲۰۰۷ جایزهی کارنگی را به دست آورد و در یک همهپرسی عمومی، سومین کتاب محبوب کودکان اعلام شد و در سال ۲۰۱۰ نیز جایزهی دوسالانهی هانس کریستین اندرسن را از آن خود کرد.
دیگر کتابهای او: "چشم بهشتی"، "گل" و "اسم من میناست" نام دارد، که تحسین مخاطبان و منتقدین را برانگیخته اند.
کتاب "وحشی" در قطع رقعی و ۸۸ صفحه، با تصویرگری "دیوید مک کین"، در سال ۲۰۰۸ میلادی، منتشر شد.
"بلو بیکر" شخصیت اصلی داستان، داستانی مینویسد، که پس از مدتی به واقعیت تبدیل میشود.
بلو، پسر نوجوانی است که پدرش را از دست داده است و با مادر و خواهرش، جس زندگی می کند. او بنا به تشخیص خانم مشاور مدرسه قادر است افکار و احساسات خود را به زیبایی به قلم بکشد و بدین گونه دردهایش را بیان کند. او اینچنین میکند، اما پس از مدتی به نظرش کار احمقانهای میآید. آنها را پاره میکند و سعی میکند همهی احساسات خود را در قالب داستانی به نام «وحشی» بنویسد. این داستان پر است از غلطهای املایی، اما بلو معتقد است به علت آن است که کوچک است و سنی ندارد.
او برای غلبه بر ترس و افزایش شجاعتش در مقابل "هاپر" پسرک قلدر و شرور مدرسه، دربارهی موجودی وحشی مینویسد که به تنهایی در کلیسایی مخروبه، در جنگلی همان نزدیکیها زندگی میکند.
بلو در دنیای واقعی قادر به مقابله با هاپر نیست، اما به وسیلهی وحشی درونش که همان وحشی و شخصیت داستانش است بر هاپر و شرارت او غلبه میکند.
"بلو"، با رویاپردازی دربارهی کودکی وحشی که غذایش از توتها و حیوانات و حتا انسانهای راه گم کرده در جنگل است، میکوشد تا اندکی از غم خود بکاهد.
اما وقتی "وحشی" شبانه به سراغ هاپر پسرک قلدر همکلاسیاش میرود، مرز واقعیت و خیال در هم میآمیزد و "بلو" پی به حقایقی دربارهی هویت و هستی خودش و "وحشی" میبرد.
■●■
◇ بخشهایی از متن کتاب:
(۱)
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، صدای مامان را از اتاق «جس» شنیدم. داشت میخندید. بلند شدم و به اتاق «جس» رفتم. مامان داشت میگفت: «آخه این چه وضعی است!؟ تو در خواب هم نمیتوانی خودت را تمیز نگه داری؟»
«جس» گفت: «بلو، نگاه کن من کثیفم!» بعد مثل بچههایی که تازه زبان باز کردهاند، ادای حرفهای محبتآمیز مامان را در آورد: «گوگولی مگولی!» وقتی صدای «جس» را شنیدم، انگار صدای خرخر «وحشی» را هم شنیدم.
(۲)
او را دیدم. لبش پاره شده بود. دور چشمهایش سیاه بود و چنان نگاه عجیبی در چشمهایش بود که حتی مرا که در چند قدمیاش بودم، ندید. دوباره با خودم گفتم: «نه، امکان ندارد واقعیت داشته باشد.» با این حال برگشتم و به طرفش رفتم.
#لیلا_طیبی (صحرا)