لیلا طیبی (صحرا)
لیلا طیبی (صحرا)
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

زهرا رسول زاده شاعر کاشی

بانو "زهرا رسول‌زاده" شاعر، داستان‌نویس، ترانه‌سرا، مترجم و ویراستار اصفهانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در کاشان است.


ایشان کارشناس ارشد زبان و ادبیّات فارسی و نیز روزنامه‌نگار، خبرنگار اجتماعی فرهنگی، یادداشت‌نویس در روزنامه‌های اطلاعات و همشهری، مدرس شعر و داستان‌نویسی و دبیر آموزش و پرورش است.


ایشان به مدت بیش از هفده سال مسئول انجمن ادبی فروغ کاشان است و فعالیت‌های مستمر اجتماعی فرهنگی و ورزشی در راستای تعالی جایگاه زنان در اجتماع را انجام داده است.


وی پژوهشگر نمونه‌ی استان اصفهان، مدرس تحقیق و پژوهش فرهنگیان کاشان، کارشناس پژوهش آموزش و پرورش کاشان و مسئول کتابخانه‌ی مرکز تحقیقات معلمان کاشان با بیش پانزده سال سابقه پژوهش و تحقیق، خبرنگار و روزنامه‌نگار برگزیده، برگزید‌ه‌ی مسابقات کشوری شعر فرهنگیان، برگزیده‌ی دو دوره‌ی شعر آیینی استان اصفهان است.



▪کتاب‌شناسی:

- پشت پرچین‌ها، نشر طلوع مهر، ۱۳۸۴

- مهتاب در آب، نشر شانی، ۱۳۸۸

- قبله‌نماها خسته‌اند، نشر وثوق، ۱۳۹۲

- یک‌صد سالگی آموزش و پرورش کاشان

- کاشان دارد از تشنگی می‌میرد

و...



▪نمونه‌ی شعر:

(۱)

نشست آن طرف میز یک زن تنها

و کرد شال سرش را به‌ روی شانه رها

دوباره آینه‌ی کوچک ته کیفش

که گم شدست میان هزار کاغذ ِ تا

صدای دسته کلیدش به یاد او آورد

چقدر مانده به رفتن، به رفتن او با

کسیکه زندگی‌اش را به پای او مانده

کسیکه زندگی‌اش را به باد داد اما...

میان خاطره‌هایش چقدر می‌پیچد

سکوت مبهم کافه در انتظار صدا

نخواست لو بدهد ترس‌‌ و‌ اضطرابش را

کشید روی لبش ذره‌ی ته رژ، تا

به یاد مرد بیاید لبی که بوسیده

و تلخ قهوه چشمی که خیره مانده چرا

که راس ساعت این سال‌های خوابیده

به روی دست خیابان خیال تا فردا

-همیشه منتظرید و کسی نمی‌آید

-نمی‌شود که بمانم؟ نمی‌شود آقا؟!

نگاه کافه‌ خالی به میز و زن مانده

عمیق‌ حسرت ساحل به صخره و دریا

سکانس آخری قصه: داخلی_دیوار

و قاب خالی و شالی که مانده از سارا.



(۲)

ای کاش می‌شد قطره‌ای باران ببارد

بر کوچه‌های شهرمان ایمان ببارد

تا کی حضور صورتک‌های فرنگی

تا کی میان قلب‌ها دیوار سنگی

اینجا سر هر کوچه ایمان می‌فروشند

ایمان خود را بهر یک نان می‌فروشند

اینجا کسی باور ندارد بی‌کسی را

آری خدا را لحظه دلواپسی را

اینجا کبوتر لانه‌اش را می‌فروشد

مردی زنش را، خانه‌اش را می‌فروشد

دردا، نمی‌فهمیم باران اهل دریاست

ردّ ریا در کوچه‌های شهر پیداست

مولا پُریم از انجماد بی‌تو بودن

مبهوت و حیران بین بودن یا نبودن

خورشید باید کوهی از قلب یخی را

دل‌های سنگی چشم‌های برزخی را.



(۳)

چشم مشتاق دیدنش شده بود

جان سراپا شنیدنش شده بود

دستِ فواره‌های خواهش، نه

زخم، دلچسب چیدنش شده بود

ردپایی نمانده از رفتن

جاده شوق رسیدنش شده بود

بال پروانگی در آن پیله

در هوای پریدنش شده بود

رسم دوری، همیشه بد بوده

نقشی از غم‌ کشیدنش شده بود

مثل یوسف به چاک پیراهن

میلِ مصری خریدنش شده‌ بود

عسل چشم‌های قهوه‌ای‌اش

زهر تلخ چشیدنش شده بود

چرخی دامنش، مدار زمین

باد، مست وزیدنش شده بود.



(۴)

بگذار جهانی را دیوانه کند مویت

خورشید رها باشد در سایه‌ی ابرویت

هی مست بیاویزد شب باد به دامانت

چون ساقه‌ی نیلوفر پیچیده به بازویت

برف تن تبدارت هر بار که بنشیند

بیچاره شود باران بی‌چتری گیسویت

لب‌های اناری را پاییز نمی‌فهمد

دستان هوس مانده در حسرت لیمویت

معجون عسل زهر است اهریمن چشمانت

یا قهوه‌ی قاجاری در بوسه‌ی اخمویت

تکلیف همه روشن می‌شد به نفس‌هایت

آتش که بسوزاند ته لهجه‌ی جادویت

آرامش دنیا را رویات به هم می‌زد

یک لحظه در آغوش و پایان هیاهویت.



(۵)

خسته‌ام خسته مثل مردی که

زنده برگشته از نبردی که

آخرین تیر مانده در سینه

رد خونین نعش سردی که

روی دوش زمین کشیده تو را

باد و باران نشسته گردی که...

تلخِ سیگارهای خاموشم

ناتوان از شکست دردی که

کُشته در من امید روییدن

شعله، پایان برگ زردی که

هر که بازنده بود می‌افتد

تاس تنهای تخته نردی که.




گردآوری و نگارش:

#لیلا_طیبی (رها)




آموزش و پرورشکاشان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید