لیلا طیبی (صحرا)
لیلا طیبی (صحرا)
خواندن ۱۱ دقیقه·۱ سال پیش

لوییز گلیک شاعر آمریکایی

بانو "لوئیز الیزابت گلیک"، شاعر و نویسنده آمریکایی، زاده‌ی سال ۱۹۴۳ میلادی، در نیویورک است.


او برنده بسیاری از معتبرترین جوایز ادبیات از سراسر جهان، از جمله جایزه پولیتزر و جایزه ملی کتاب بود، اما مهمترین جایزه‌ی دوران زندگی‌اش را در روز پنج‌شنبه، ۱۷ مهرماه ۱۳۹۹، یعنی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ۲۰۲۰ میلادی، بود.

آکادمی نوبل در بیانیه خود خانم گلیک را به خاطر «صدای شاعرانه» خاص خودش ستوده است، صدایی که «با زیبایی‌ای ساده زندگی فرد را جهان‌شمول می‌کند».ساعاتی پیش از اعلام نام برنده نوبل امسال، خبرگزاری فرانسه خبر داده بود که شرکت‌ها و سایت‌های شرط‌بندی بیشترین احتمال برنده شدن را از آن چهار نویسنده دانسته بودند: ماریزه کُندِه از گوآدالوپ و فرانسوی‌زبان، مارگارت اتوود از کانادا و لودمیلا اولیتسکایا از روسیه، هر دو رمان‌نویس، و هاروکی موراکامی، نویسنده مشهور ژاپنی.

از معروف‌ترین آثار لوییز گلیک می‌توان به دو مجموعه شعر «پیروزی آشیل» و «زنبق وحشی» اشاره کرد.



▪نمونه‌ی شعر:

(۱)

می‌دانی من چه بودم؟ چطور زندگی کردم؟

می‌دانی ناامیدی چیست؟

حالا زمستان باید برایت معنی داشته باشد.

انتظار نداشتم زنده بمانم،

زمین مرا متوقف کرد.

انتظار نداشتم

دوباره برخیزم،

احساس می‌کنم

بدنم دوباره می‌تواند

در نمناکی زمین متولد شود،

چطور پس از زمانی طولانی

در روشنایی خنک بهاری زودرس

دوباره آغاز کند…

هراسان، آری، ولی در میان شما

در برابر گریستن

آری لذت خطر کردن

در هیئت بادی نا آزموده

از دنیایی جدید…



(۲)

[برکه]

شب برکه را با بال‌هایش می‌پوشاند

زیر ماه طوقدار صورتت را می‌توانم ببینم

که میان مینو ماهی‌ها و ستارگان کوچولوی سوسوزن شنا می‌کند

در هوای شبانه سطح برکه فلزی شده است

توی برکه چشم‌های تو باز است

آنها خاطره‌ای در خود دارند که من می‌شناسم

گویی ما با هم بچه بوده‌ایم

اسب‌هامان بر تپه چرا می‌کردند

رنگ‌شان خاکستری با علامت‌هایی به رنگ سفید بود

حال آنها با مردگانی منتظر چرا می‌کنند

که با تن‌های درخشان و بی‌دفاع در زیر زره‌های سنگی

به کودک می‌مانند:

تپه‌ها در دوردست سیاه‌تر از بچگی سر بر می‌آرند

چه فکر می‌کنی از این چنین آرام در کنار آب خوابیدن؟

وقتی آن چنان نگاه می‌کنی می‌خواهم لمس‌ت کنم

اما وقتی می‌بینم ما در یک زندگی دیگر از یک خون بودیم

نمی‌کنم.

* ترجمه‌ی: عباس پژمان



(۳)

[اعتراف]

راست نیست اگر بگویم

هیچ واهمه‌ای ندارم از چیزی

می‌هراسم از بیماری، خواری

مثل همه، رؤیاهایی دارم.

اما آموخته‌ام پنهان‌شان کنم

برای مصون ماندن از گزند خوشبختی:

شادی‌ها، خشمِ سرنوشت را بر می‌انگیزند

خواهرانی را ماننده‌اند شریر

که در نهایت

هیچ احساسی به یکدیگر ندارند جز حسد.



(۴)

[رؤیا]

چیزی به تو بگویم: هر روز آدم‌ها می‌میرند

و این آغازی دیگر است

هر روز در مرده‌شوی‌خانه‌ها،

بیوه‌های نو زاده می‌شوند

یتیمانی نو،

آن‌ها خاموش و خیره بر جایگاه

با انگشتانِ دستشان فرورفته در یکدیگر

می‌کوشند کنار بیایند با وضع تازه

آن‌گاه نوبت تدفین فرا می‌رسد،

برخی بارِ اول‌شان است

می‌هراسند از گریستن

و گاه ار نگریستن.

نمی‌دانند چه کنند تا لحظه‌ای که کسی

زیرِ گوش‌شان بگوید و کلامی بیابند برای وداع با مرده

یا مشتی خاک بریزند در دهانِ بازِ گور

سپس همه به خانه باز می‌گردند،

که ناگاه پر شده است از جمعیت

متین و موقر، بیوه بر مبل می‌نشیند

تا دیگران در صفی آرام و منظم

یک به یک به او نزدیک شوند،

گاه دستش را در دست گیرند،

گاه در آغوشش کشند

او برای هر کس، کلامی می‌یابد،

تشکر می‌کند برای تشریف‌ فرمایی‌شان

در دل آرزو می‌کند همه‌شان بروند.

کشش عجیبی دارد برای بازگشتن به گورستان

به اتاق بیمارستان

می‌داند که ناممکن است

اما آرزویی جز بر گشتن به گذشته ندارد.

فقط کمی،

نزدیکِ نفس‌های آخرِ او

و نه چندان دور چون روز عروسی

و  لحظه نخستین بوسه.



(۵)

[زنبق سفید]

شب‌ها دیگر بار سرد شده‌اند،

همچون شب‌های اوایلِ بهار، و آرام شده‌اند دیگر بار.

آیا حرف زدن بر می‌آشوبد آرامش‌ات را؟

اکنون تنهائیم ما و دلیلی برای سکوت نیست

آیا می‌توانی ماهِ کامل را رؤیت کنی

بر فرازِ باغ؟ این آخرین بار است که می‌بینمش

بهاران، وقتی ماه در می‌آمد، زمان ابدی می‌نمود.

بر فدانه‌ها رقصان میانِ زمین و آسمان،

و فرو افتادنِ بذرهای خوشه‌ایِ افراها

در توده‌های پریده‌رنگ، سپید و سپیدتر،

ماه درخشیدن می‌گرفت بر فراز درخت غان.

و در خمِ کوچه باغ‌ها، که فاصله می‌افتاد میان درختان،

برگ‌های نخستین نرگس‌های زرد

به نقره‌ای می‌زد زیرِ نورِ ماه

ما، همزمان چنان نزدیک شده‌ایم به پایانِ راه

که دیگر خیلی دیر است برای ترسیدن.

من که خود دیگر شک دارم

حتی معنای پایان را بدانم.

و تو، که عاشق مردی بوده‌ای --

از پسِ نخستین تپش‌ها

آیا شادی را بی‌صدا نیافتی

همچون ترس؟.



(۶)

[شقایق]

عظیم‌ترین موهبت‌ها نه در قدرت افکار است.

احساسات:

آه، سرشارم از آن‌ها؛ چیره‌اند بر من

خدایی دارم در آسمان‌ها که خورشید را آفرید،

و من شکفتم به خاطرش، و بنمودم به او آتشِ دل را،

شعله‌ور چون حضورش.

چیست چنین  شکوهی اگر نیست تپش‌های دل؟

آه خواهران و برادرانِ من!

آیا زمانی چون من بودید

پیش از آن که به هیئتِ انسان در آئید؟

آیا روا داشتید به خود یکبار شکفتن را

آگاه از اولین و آخرین بار؟

زیرا در حقیقت

من به شیوه شما سخن می‌گویم اکنون

و من سخن می‌گویم زیرا پرپر شده‌ام دیگر.



(۷)

[زنبق طلایی]

در انتهایِ رنج‌های من

دری بود.

بالای سر، صداهایی، تکانِ شاخه‌های ِکاج.

سپس هیچ، خورشیدِ کم‌سو

خاموش شد بر فرازِ زمینِ خشک.

هولناک است هشیار ماندن

و ادامه دادن

مدفون در خاکِ تیره.

آن گاه همه چیز تمام شد:

بلایی که از آن می‌ترسیدی،

بدل گشتن به روح و ناتوان از سخن گفتن،

ناگاه تمام شد،

گور، دیگر تنگ نبود.

و من احساسِ گنجشکان را داشتم

پرواز کنان میان بوته‌های سبز.

برای تو که به خاطر نمی‌آوری

زندگیِ پس از مرگ را

برای تو فاش می‌گویم که

دیگر بار به سخن درآمدم:

هر آن چه از دنیای فراموشی باز می‌آید

برای باز یافتن صدایی می‌آید:

فواره‌ای بلند سر بر کشید

از دلِ زندگانیِ من،

سایه‌هایی آبیِ آبی بر آب‌های نیلی.



(۸)

[هراسِ تدفین]

کنارِ قبرِ خالی، به سپیده‌دم

جسد منتظر است.

روح، هنوز کنارِ او نشسته است، بر تکه سنگی –

دیگر دمیده نخواهد شد در کالبدی.

به تنهاییِ تن بیندش

شبِ اولِ قبر

سایه‌اش کمر شکسته پرسه می‌زند

در آن یک وجب جا

از پس آن سفرِ طولانی.

و چراغ‌هایِ شهر،

سوسو زنان از دور

دیگر درنگ نمی‌کنند رویِ او

ضمنِ تابیدن بر ردیفِ گورها.

چه دور به نظر می‌آیند

درهای چوبیِ خانه‌ها، و نان و شیر

به قلوه سنگ‌هایی می‌ماند روی میز.



(۹)

[نخستین خاطره]

سال‌ها پیش

جریحه‌دار شد خاطرم.

زیستم

به امیدِ گرفتنِ انتقام

از پدرم، نه به خاطرِ وجودِ او

که به خاطر ِوجودِ خودم: از همان اول،

از بچگی دریافتم که رنج یعنی

دوست داشتن

و دوست داشته نشدن.



(۱۰)

[نفخه ملامتگر]

آن گاه که شما را آفریدم،

عاشقانه دوستتان داشتم.

امروز اما جز ترحم احساسی ندارم.

هر چه نیاز داشتید عطا کردم به شما:

زمینی حاصلخیز زیرِ پای‌تان

و آسمانی آبی بالای سرتان-

هر چه دورتر می‌شدم از شما

عیان‌تر می‌دیدمتان.

ارواحِ شما می‌باید عظیم‌تر شده باشند تا اکنون،

نه آن چنان که امروزند،

به گونه اشباحی بس وراج.

چه نعمت‌ها که ارزانی‌تان داشتم،

شکوهِ سپده‌دمانِ بهاری،

«زمان» که ندانستید چه کنید با آن،

موهبتی که ارزانیِ زمانه داشتید.

آرزوهای‌تان هر چه بود

خود را در باغ نخواهید یافت،

میانِ گیاهانِ بالنده.

زندگیِ شما بی‌شباهت به روندِ گیاهی

راه خود را خواهد رفت:

در مسیر پرواز پرنده

با آغاز و پایانی رام و آرام –

با آغاز و پایانی،

به شکلِ پژواکِ پلِ

پروازی از شاخسارانِ درختِ غان

تا شاخسارانِ درخت سیب.



(۱۱)

[تابستان]

به خاطر آور روزهای آغازِ خوشبختی را،

چه نیرومند بودیم، گیجِ آن همه تمنا،

تمامِ روز با هم، تمامِ شب با هم

تابستان بود،

گویی همه چیز ناگهان رسیده و آماده چیدن بود.

گرما، شب و روز  پس می‌زد رواندازها را

گاه نسیمی می‌وزید و

بیدی می‌نوازید شیشه پنجره را.

اما ما انگار گم شدیم آرام آرام،

حس نمی‌کردی تو؟

بستر به تخته پاره‌ای می‌مانست رها در آب

که از سواحل ِما دورتر و دورتر می‌شد

و سرانجام در جزیره‌ای کناره گرفت

که هیچ نیافتیم در آن.

نخست خورشید، سپس ماه، تکه‌تکه شدند،

سنگ‌ها باریدن گرفتند از بیدها.

چیزهایی کاملا قابل رؤیت برای همگان.

سپس وسعت ِبی‌کرانه تنگ‌تر و تنگ‌تر شد.

سوزِ سردی وزیدن گرفت شب‌ها

آویزهای بید، برگ به برگ

به زردی گراییدند و ریختند.

و در هر یک از ما انزوایی عمیق رخنه کرد،

و ما سکوت کردیم در این باره،

و درباره فقدانِ تاسف.

دیگر بار بازیگرانی شدیم، شویِ من!

آماده از نو آغاز کردنِ سفر.



(۱۲)

[تولد دیگر]

عشقِ زندگیِ من، رفته‌ای از دست و

من دیگر بار جوانم.

سال‌ها سپری شده‌اند

هوا را نغمه‌های دلکش آکنده‌اند؛

در باغچه درخت سیب را دیگر بار

شکوفه‌ها  آراسته‌اند.

می‌کوشم بازت گردانم،

این است انگیزه‌ام برای نوشتن.

اما برای همیشه رفته‌ای از دست،

همان‌گونه که در رمان‌های روسی می‌گویند،

اصطلاحی که به یاد نمی‌آورم –

چه وفوری‌ست در این دنیا

پر از چیزهایی بی‌ربط به من -

به شکوفه‌های پرپر شده می‌نگرم،

رنگِ رخ باخته،

اما گلبرگ‌های پلاسیده زردِ زرد

گویی قطره‌های تشنه بارانند

فرو باریده بر چمنِ سبزِ سبز.

چه هیچ بودی، که چنین آسان

بدل شدی به عکسی، عطری –

همه جا هستی،

سرچشمه رنجِ جانکاهِ جاودانگی.



(۱۳)

[اسطوره ایثار]*

(هادس و پرسفونه)

آن گاه که هادس دلش را در بندِ این دوشیزه یافت

زمینی برای او باز آفرید در دلِ دنیای زیرِ زمینی،

با همان کوهسارها و چشمه‌سارها، گلزارها و دشت و دمن‌ها  

اما مزین به حجله‌ای.

همه چیز عینا همان، حتی خورشید،

زیرا طاقت‌فرسا می‌نمود برای دختری جوان

رانده شدن از دنیای نور و روشنایی به ژرفای ظلمات.

اندیشید، اندک اندک باید شب را آشنا کند با او،

نخست به شکلِ سایه رقصانِ برگ‌ها بر شاخسارها

سپس نوبتِ ماه می‌رسید، و ستارگان

و یک شب دیگر نه ماه و نه ستارگان

باید به تاریکی خو می‌کرد پرسفونه، آرام آرام

باور داشت که او سرانجام آرام‌بخش خواهد یافت تاریکی را

جایی عین دنیایی که او را از آن ربوده بود

اما لبریزِ عشق

و مگر نه این که هر جان را نیازمندِ جانانی است؟

سال‌های طولانی منتظر ماند،

گرمِ باز آفرینیِ زمین، محوِ تماشای پرسفونه در دشت و دمن

و پرسفونه غرقِ بوییدنِ عطر گل‌ها

و هادس اندیشید آن که می‌بوید و می‌چشد

شکفتن و گل دادنش آرزوست، تن‌اش لبریزِ تمناها

مگر نه این که هر جانِ خسته‌ای در شب

آرزومندِ گرمای تنِ یار است، ره یافتن به اندرونِ یکدیگر

برای شنیدنِ صدای آرام نفس‌ها که می‌گوید:

زنده‌ام من، زیرا شنیده می‌شوم،

و شنیدنی می‌یابی مرا، و تن‌های ما

پشت به دنیا، رو به یکدیگر می‌کنند.

این بود خیالاتِ او، سلطانِ تاریکی،

گرم تماشایِ دنیایی که برای عشقش باز آفریده بود.

غافل از فقدانِ عطر در دنیای خود ساخته‌اش

نیز بی‌نصیبیِ بی چون و چرایِ پرسفونه

از خوردنی‌ها و آشامیدنی‌ها در دنیای مردگان.

گناه؟ وحشت؟ بیمِ عشق؟

هادس را تابِ این تردیدها نبود،

راست همچون عاشقانِ دیگر

رؤیازده، در پیِ یافتنِ نامی‌ست برای این مکان

نخست می‌اندیشد: دوزخِ دیگر. سپس: باغ

در نهایت این نام را بر می‌گزیند:

حجله‌گاه پرسفونه

از زمینِ شکافته، نوری روشن می‌کند گلزارِ زیرِ زمین را،

در نزدیکی حجله، هادس او را در میان بازوان خود می‌گیرد.

می‌خواهد بگوید: «دوستت دارم،

         دیگر هیچ چیز آرامشِ تو را سلب نخواهد کرد.»

اما می‌اندیشد این دروغی بیش نیست،

پس حقیقت را می‌گوید:

«تو مرده‌ای،

دیگر هیچ چیز آرامشِ تو را سلب نخواهد کرد»

و این اظهار عشق را زیباترین آغاز می‌داند

برای پیوندشان، و صادقانه‌ترین.


➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پ.ن:

* پرسفونه (به یونانی: Περσεφόνη به انگلیسی: Persephone)، در اسطوره‌های یونان ملکه جهان زیرین است. یک زن جوان زیبا بود که همه او را دوست داشتند، حتی هادس (فرمانروای مردگان و دنیای زیرزمین) نیز او را برای خود می‌خواست.

یک روز وقتی پرسفونه در حال جمع کردن گل‌ها در دشتی به نام انا "Enna" بود، ناگهان زمین شکافته شد و  هادس از آن بیرون آمد و پرسفونه را ربود. هیچ کس غیر از زئوس و خدای جوان خورشید،  هلیاس متوجه این ماجرا نشد. هنگامی که زمین زیر پای پرسفونه دهان گشود و او را به هادس رهنمون شد، پرسفونه فریادی از وحشت برآورد که دیمیتر صدای او را شنید و مشعل به دست، به جست‌وجوی دختر خویش برآمد: کاری که در مراسم آیینی کورئه کاربرد یافت. سرانجام هلیاس آشکار کرد که چه اتفاقی افتاده ‌است. دیمیتر بسیار خشمگین شد و خود را در تنهایی اسیر کرد، و بدین سبب زمین حاصلخیزی خود را از دست داد. زئوس با دانستن این که این موضوع بیشتر از این نمی‌تواند ادامه پیدا کند، هرمس را نزد هادس فرستاد تا پرسفونه را آزاد کند. هادس با بی‌میلی این درخواست را قبول کرد. اما قبل از این‌که او آن‌جا را ترک کند، به او یک انار داد و وقتی او آن را خورد، ناچار بود نیمی از سال را نزد هادس در جهان زیرین باشد و نیمی را نزد مادرش روی زمین. وقتی پرسفونه نزد هادس است، دیمیتر دست از کار می‌کشد و به گیاهان اجازه رشد نمی‌دهد و به کنجی می‌رود و بازگشت دخترش را انتظار می‌کشد و با بازگشت پرسفونه، دوباره به جهان می‌پردازد و از زمین گیاه می‌روید و جهان دوباره بارآور خواهد شد. صدای پای پرسفونه که نزد مادرش باز می‌گردد، برای زمین و گیاهان و جانوران به مانند پیک بهار است.

* ترجمه‌ی اشعار ۳تا۱۳ توسط خانم فریده حسن‌زاده




گردآوری و نگارش:

#لیلا_طیبی (رها)



منابع

@Adabiyat_Moaser_IRAN

@avaye_parav






جایزه‌ی نوبلهاروکی موراکامیزمینلوییز گلیکگلیک شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید