خانم "نیلوفر فولادی"، شاعر، بازیگر تئاتر، طراح صحنه سینما و تلویزیون و مدل ایرانی، زادهی سال ۱۳۶۹ خودشیدی، در تهران است.
فولادی جزو زنانی بود، که به "دختران خیابان انقلاب" پیوست و روسری را از سر برداشت و به حجاب اجباری اعتراض کرد و پس از مشکلاتی که در ایران بابت کار مدلینگ برایش به وجود آمد، ناچار شد جلای وطن کند، و اکنون در هلند زندگی میکند.
از مهمترین آثار نیلوفر فولادی میتوان به فعالیت در فیلمهای "تنهای تنهای تنها"، "پینوکیو"، "عامو سردار" و "رییسعلی" اشاره کرد.
کتاب "کال بر زمین میافتد" مجموعهای از اشعار اوست که توسط انتشارات نگاه چاپ و منتشر شده است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
باید تنم را تکان ندهم
بشمارم تا بیست
و باز بماند پلکهایم؛
تیک گرفته بود و میپرید مفاصل منفجره در من
مرا میکشیدند
در ترس
در امتداد بارانهای اسیدی
که بسیار خطرناکند
من بسیار خطرناکم
چرخ میخورم و ثابتْ
میچرخم
چرخ میشوم در چرخگوشت بزرگ شهرداری
من چرخ میخورم
اما تو برگرد
و مدادت را بردار.
حالا زنی ملتهب از مرداد
نشسته اینجا، برابر من
میخندد و سیمهایی روی لثههایش میلغزند
صندلیها و زنها
چراغهای چشمکزن و زنها
پیادهروها و زنها
در دهانش میچرخند
و از دهان کوچکش او را میشناسم.
باید پیاده شوم
فاصله بگیرم از خطوط زرد که خطرناکند
وانمود کنم خوشبختم
همینجا خوشبختم
بین تابلوهای راهنما
روی بیلبوردها
اینجا که میشود موهایم را از روسری بیرون بریزم
و بوی خوب بدهم
که این تن نمیشناسد دستهای دیگری
رنگهای دیگری
و شبها چرخشده به خانه بر میگردد.
دیر رسیدم
جا مانده از خطوط
مدهوش رقص، چرخ میخورم، چرخ
و دروغ میگویم، نمیتوانم دروغ نگویم، دروغ که میگویم زیباترم، نمیشناسمم آنقدر که دروغ گفتهام.
و «دروغ» با تو به تخت میآید
در میآورد لباسش را
اما تو راست میشنوی اگر بگویم هرگز مرا ندیدهای؟
میچرخم
و برایت کودکانی میآورم که پا ندارند.
هیچ چیز
دیگر هیچ چیز خاطرم نیست تا تو را به یاد بیاورم
که از یاد بردهای و گویی بزرگ
بین دو انگشتت میچرخد.
خاطرت هست؟
آن شب درست در انتهای رانهایم
چیزی که هیچ شکلی نداشت؛ دوایر تو در تو
و سرخ بود وقتی بندهایش را میبریدند
سرخ میچرخید و دور میشد.
تو پلکهای یخ زدهات را میبندی
مرا میبندی و میگذاری روی میز؛
تمام شده.
راوی نشسته و چای مینوشد
راوی نشسته روی جدولها و تخمش نیست.
قسم به نام
-نام کوچکت-
قسم به سین سرخ عصاها که مار میشدند
میشود برگردم؟
و هیچ شوم؛ هیچ
هیچ که نیزه ندارد، نیزه نمیخواهد
تنها به غار میرود
به غار میدود
میدود از کف سلول کوچکش
رد میشود از روی استخوانهای ابراهیم
هان!
ای قوم بنیاسرائیل!
حالا که جای بوسهی نازیها
بر گردن یهودا میسوزد
میشود آن صلیب را از گردنت در بیاوری؟
بیاوری بنشانی ایوب را مقابل من
و سالهای پر برکت برگردند؟
با یالهای سبزم میرانم
از دشت به خیابان
از کوچه به این آشپزخانه
و تو همان جور که فلسفه میخوانی
از بندهات گلوله میریزد.
مینامیام مریم
و هر بار این صلیب در گلوی رحمم گیر میکند، میچرخد، میشکافد، میآید، مینشیند
برایش چای میآورم.
(۲)
و میرسد آن روز
میرسد که باز کنی دو پلک موم شده را
و پاهایت در انتهای تن ساکن
از زیر آن لباس آبی بلند تکان بخورند
تمام مدت آن جا بودم
میشنیدم که زمزمه میکنند شعرها را
میکشند میزها را به سمت مرموزی
و او که بر میز خودش را تکه تکه میکرد
و میخواست...
خب البته چندان مهم نیست
میرسد آن روز
که نمیخواهی بیشتر تکهها را
و بیشتر میزها را
اما نخواه که مرا لای این مستطیلها بپوشانی
من که تکان میخورم
و میتوانم همچنان دو انگشتم را بچرخانم
بیرون بیاورم هستهی معصوم سیب گندیدهای را
آن روز که بداند
پشت گوشت گس و متراکم
ماشینها از هم سبقت میگیرند
در حالی که خاک مشت خورده
دست میگذارد روی سیاهترین رگش
بر جنوبیترین انگشت شهر
درد در نقاط دور سکونت دارد
آن جاهای دور
جاهای دور مانده از شریانها
که دمای کمتری دارند و برق اکثرن قطع است
اما تو مرا آهسته بلند کن
جوری که سنگها نترسند.
(۳)
میگویند؛ نه
از زهدان سفید گهواره
فریاد بر میآورند؛ نه
چهار میخ طلا
چهار روح مقدس
کوچههای اورشلیم میخندند
نه
نه
به صلیب شکسته در ولیعصر
به نطفهی ناتمام
به سنگها که بر تو میبارند.
دست میکشم به چشمان سردخانهها.
(۴)
جان من!
سرخ از تکرار زخم در پیرهن
جا مانده از قطارها
از پیادهروها
جا مانده از مرغهای دریایی
بر ساحلی دلگیر
انبوه گیس سیاهت بر پیشانی
برهنه، تکه تکه شده، خاموش
مرا بپوش
مرا بپیچ به مچهایت
بردار دانههای سیاهام را
بگذار دم بکشم
درمانده میرسم به ایوان کوچک تو
منجمد در امتداد ماشینها
منجمد در ایستگاه خط تندرو
منجمد در نواب
در برجهای نشئه از تنهایی
بیدار میشوی
با بوق و فریاد
پس میزنی حریر دودآلود را
هزار خوشهی گندم در دستم
برههایم چریدهاند خیابان را
رسوا آمدهام تا شهر
با مردمی غریب در دامنم
من کوچکم
جا ماندهام از قطار
جا ماندهام در پیادهروها
من گم شدهام سبز عظیم!.
(۵)
نه تو را نزادم
تو ترشحات من بودی
میخزیدی از شکاف زخم
میپریدی از لبهی جنون بیرون
کشف بیمار رهگذری خاموش پُرَت میکرد
دست زبر خیابان بر شکمت بر نافت بر دو استخان برجسته
تن خورشید خورده درخت بودی
داغ و نمناک از صمغها
هر بُرِش در پیچ کوچه گمت میکردم
از نم اندوهناک شهر میتراویدی
من که زندانت بودم
میله به میله عربدهی کشتیها
در خلیج دهانت
به اعماق نیستی میرفتند
میگذشتند از تب ماهیچهها
تو در من منقبض بودی
دستهایت پاهایت را میخورد
جایی در میانه نیست میشدی
و باز صبح
گسترده و نو در من بیدار
نه نزادم
تو را که زاییدنی هزارباره بودی
سقط میشدی در فاصله دو جمله
و شعر در مهبل زبان تکهتکه میسوخت
سر هر چهارراه
در اتوبانهای کشدار
در زمینهایی که هیچکس پا نگذاشته
کسی بیاعتنا عبور میکند و تو را به دوش میکشد
تا تمام شوی.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)
منابع
@Adabiyat_Moaser_IRAN
www.m-bibak.blogfa.com
www.iranketab.ir
www.matrod.org
www.piadero.ir