من اصلا از اون مدل آدمها نیستم که بتونم سی سال توی یه ساختمون کار کنم و هر روز یه عده آدم رو ببینم.
مصداقش اینکه با وجودیکه هنوز از انتقالمون به ساختمون جدید محل کار یکماه نگذشته همین امروز به خودم گفتم تا کی باید این مسیر تکراری رو بیام؟!!!!
طبیعیه چنین آدمی جاهای زیادی بوده باشه،به محض تکراری شدن کار و یادنگرفتن چیزی جدید.پس از انتظار برای ارتقاء شغلی و ناتوانی در فتح این قله.بعد از اینکه در اون روزنامه رو بستن،بعد اینکه یه جا عاشق شدم و هوای محل کار خفه کننده بود و خلاصه هزاران دلیلی که ذهن آدمهایی مثل من می تونه جوری بتراشه که یه روز از خواب بیدار بشی و احساس کنی دیگه نمی خوای جایی که هستی باشی.
به تعجب و پرسش بقیه هم کاری نداشته باشی و فقط به آزادی در قیدکارفرما نبودن فکر کنی.روز بیرون اومدن از کار درست روزیه که تو بیشترین اکسیژن جهان رو دریافت می کنی و بیشتر از هر وقت دیگه ای خودت رو دوس داری.به صبح فردا فکر می کنی که می تونی تا هر وقت دلت خواست توی رختخواب بمونی و وقتی حسابی بدنت رو کشیدی بیای بیرون و صرفا برای خود خودت زندگی کنی.
اون روز بیشترین خلاقیت فکری جهان رو تجربه می کنی و سفرهای دور و درازی رو توی ذهنت طی می کنی تا باز به زودی به دام عقل مصلحت اندیش بیفتی و بری بشینی یه گوشه برای یه کارفرمای جدید جوری کار کنی گویا کار خودته!
تو از اون دسته آدمهایی هستی که بلد نیستن سرکار زندگی کنن! به همه امورشون برسن،کارهای اداری و شخصی شون رو راه بندازن،به همه اقوام زنگ بزنن و از اینکه این محل کار لعنتی داره وقتشون رو می گیره گله کنن !
تو بلد نیستی و به خاطر همین باید هر چند وقت یک بار بیای بیرون و بذاری فکرت فکر کنه که واقعا چه کارهای دلپذیری می تونی بکنی اما نمی کنی!
قرار بود اینها مقدمه باشه تا من دلیل داشته باشم از نقش آبدارچیها در زندگی شغلیم بگم.
اما یه عادت دیگه هست که میگه هر بار سعی کن فقط درباره یک چیز حرف بزنی!
پس داستان این تیتر رو توی پست بعدی می نویسم!