قسمت اول
یک شب زمستانی سرد بود و باران بیوقفه بر سقف خانه میبارید. امیر، مردی میانسال که تنها در خانهای قدیمی و بزرگ زندگی میکرد، تصمیم گرفت که به دلیل سرمای شدید آب گرمکن را روشن کند و دوش بگیرد. این آب گرمکن سالها پیش توسط پدرش خریداری شده بود و شایعاتی دربارهی آن وجود داشت که هیچکس آن را جدی نمیگرفت.
امیر آب گرمکن را روشن کرد و صدای خشخش عجیبی از دستگاه بلند شد. او ابتدا تصور کرد که به دلیل کهنگی دستگاه است، اما وقتی کمی بیشتر دقت کرد، صدایی شبیه به زمزمههای خفه را شنید. صدایی که انگار از اعماق دستگاه میآمد و با هر لحظه واضحتر میشد. با این حال، امیر آن را نادیده گرفت و برای دوش گرفتن آماده شد.
وقتی وارد حمام شد، بخار غلیظی تمام فضا را پر کرده بود، به طوری که نمیتوانست بهدرستی اطرافش را ببیند. صدای قطرات آب که از دوش میچکید، حالتی غیرعادی داشت. انگار قطرات با سنگینی خاصی میافتادند. امیر شیر آب را باز کرد، اما به جای آب گرم، مایعی سرد و لزج از دوش بیرون آمد که بوی تعفن شدیدی داشت.
او سریع شیر آب را بست و از حمام بیرون دوید. تصمیم گرفت که آب گرمکن را بررسی کند. وقتی به سمت دستگاه رفت، متوجه شد که چراغ کوچک روی آب گرمکن به شکلی نامنظم چشمک میزند و صداهای عجیبی از درون آن به گوش میرسد. او تصمیم گرفت دستگاه را خاموش کند، اما هر بار که دستش به کلید میرسید، انگار جریان برقی نامرئی او را عقب میزد.
ناگهان صدای کوبش شدیدی از درون آب گرمکن بلند شد. امیر با ترس چند قدم عقب رفت. در همان لحظه، دریچهی کوچک روی آب گرمکن به آرامی باز شد و بخاری سیاه و غلیظ از آن بیرون زد. چیزی شبیه به چهرهی انسانی در آن بخار شکل گرفت، با چشمانی فروزان که به او خیره شده بود.
امیر با وحشت به عقب دوید، اما پایش به چیزی گیر کرد و به زمین افتاد. بخار سیاه به آرامی به سمت او حرکت کرد و زمزمههای عجیبی را به گوشش رساند. صداهایی که گویی نام او را به زبانی ناشناخته صدا میزدند. او از وحشت فریاد کشید و سعی کرد از زمین بلند شود، اما نیرویی نامرئی او را در جای خود نگه داشته بود.
آن شب، امیر دیگر دیده نشد. صبح روز بعد، همسایگان که صدای فریادهای او را شنیده بودند، به خانهاش آمدند. وقتی وارد شدند، تنها چیزی که یافتند، آب گرمکن بود که به نظر کاملاً خاموش میآمد، اما بوی تعفن شدیدی در هوا پیچیده بود. هیچکس هرگز نفهمید چه اتفاقی برای امیر افتاده است. برخی میگویند او قربانی روحی شده که سالها در آن آب گرمکن زندانی بوده است، روحی که حالا آزاد شده و منتظر قربانی بعدی است.
از آن روز به بعد، هر کسی که وارد آن خانه میشد، زمزمههایی از درون آب گرمکن میشنید...
پایان قسمت اول
قسمت دوم داستان: "بازگشت بخار سیاه"
چند هفته از ناپدید شدن امیر گذشت. همسایگان همچنان از سرنوشت او سخن میگفتند، اما هیچکس جرات نمیکرد وارد خانهاش شود. خانهای که حالا تنها بر جایگاهی از وحشت و اسرار پنهان قرار داشت. روزها و شبها باران میبارید، و در دل شب، زمزمههایی از خانهی خالی بلند میشد. اما کسی توجهی نمیکرد.
تا اینکه روزی مردی به نام «فرهاد» که تازه به محله نقلمکان کرده بود، تصمیم گرفت به خانهی امیر سر بزند. او که دربارهی شایعات پیرامون خانه شنیده بود، کنجکاو شده بود که حقیقت را بیابد. وقتی به خانه رسید، درختان بلند و خشکیده کنار درختوارهها در هوای سرد تکان میخوردند و سایهها در شب بهطور وحشتناکی طولانی میشدند.
فرهاد در حالی که دستانش از سرما میلرزید، وارد خانه شد. بوی رطوبت و خاک کهنه در هوا بود، و سکوتی عمیق در خانه حکمفرما بود. او به آرامی در اطراف خانه گشت، و در نهایت درب حمام را باز کرد. همانطور که پیشبینی میکرد، آب گرمکن کهنه هنوز در گوشهای از حمام قرار داشت. چراغ کوچک آن خاموش بود، اما بر خلاف انتظارات، هیچگونه گرد و غباری روی آن ننشسته بود. گویا دستگاه همچنان بهطور مرموزی در حال فعالیت بود.
فرهاد با دست لرزان، به دستگاه نزدیک شد و دستش را به دکمهی روشن کردن فشار داد. همان لحظه، صدای خشخشِ عجیبی از درون دستگاه بلند شد. بخار سیاه دوباره از درون آن بیرون زد و در هوا پیچید. ناگهان، بخار به شکل چهرهای انسانی در آمد، چهرهای که شبیه به امیر بود، اما چشمانش کاملاً بیروح و خالی از زندگی بود. چشمان امیر در بخار، وحشتی بیپایان و سرشار از درد را به فرهاد انتقال میدادند.
فرهاد که ترس در دلش میافتاد، به سرعت عقب رفت، اما پایش به زمین خورد. بخار سیاه به سمتش حرکت کرد و صدای زمزمههای کمکم بیشتری در هوا پخش شد. صداهایی که به زبانهای ناشناخته حرف میزدند، صدای امیر در میان آنها به گوش میرسید: "فرهاد... کمکم کن... دیر شده است..."
فرهاد که به شدت وحشت زده بود، سعی کرد از حمام خارج شود، اما هر بار که قدمی به سمت درب میبرد، بخار سیاه به دنبالش حرکت میکرد و به طور نامرئی او را به عقب میزد. در نهایت، او که به زحمت توانست از درب خارج شود، به خانه برگشت و هرگز به آن مکان برنگشت.
او حالا میدانست که چیزی در آبگرمکن وجود دارد، چیزی که نمیخواست باور کند. از آن روز، هر شب، صدای زمزمهها از خانهی امیر به گوش میرسید و بخار سیاه در تاریکی شب به دنبال کسی میگشت... کسی که ممکن بود قربانی بعدی باشد.
پاسخ به سؤال فرهاد هنوز در تاریکی پنهان بود: آیا امیر بازخواهد گشت؟ و آیا این آبگرمکن قدیمی همچنان در انتظار روحهای جدید است؟
پایان قسمت دوم
قسمت سوم داستان: "قربانی بعدی"
فرهاد از خانهی امیر فرار کرده بود، اما خاطرات آن شب هرگز او را رها نکرد. زمزمهها همچنان در گوشش تکرار میشدند، و تصویر چهرهی خالی از حیات امیر در بخار سیاه هر شب در خوابهایش ظاهر میشد. او تصمیم گرفته بود برای همیشه این محله را ترک کند، اما کنجکاوی و وحشتی که با آن روبرو شده بود، مانع رفتنش میشد.
یک شب، فرهاد که در خانهی خود مشغول جمع کردن وسایل بود، ناگهان صدای زمزمههایی از حمام خانهاش شنید. ابتدا فکر کرد که خیالاتی شده، اما صداها واضحتر و نزدیکتر شدند. وقتی به سمت حمام رفت، قلبش از ترس تندتر میزد. در را باز کرد و با وحشت دید که بخار سیاهی از زیر دوش حمام بالا میآید. اما چگونه؟ آبگرمکن او سالم و جدید بود.
او به آرامی وارد حمام شد، اما ناگهان صدای فریادی بلند شد که خانه را پر کرد. فرهاد با وحشت برگشت و متوجه شد که همان بخار سیاه از داخل لولهها بیرون میآید. زمزمهها این بار واضحتر بودند: "تو ما را آزاد کردی... حالا باید به ما بپیوندی."
بخار به سرعت در فضا پیچید و فرهاد را در بر گرفت. او سعی کرد فرار کند، اما بدنش فلج شده بود. در میان بخار، چهرههای متعدد و تاریکی پدیدار شد، چهرههایی که همگی ناپدیدشدگان این خانه بودند؛ امیر هم در میان آنها بود.
امیر به او نگاه کرد و با صدایی که انگار از دنیایی دیگر میآمد گفت: "تو من را نجات ندادی، حالا اینجا جای تو است." فرهاد احساس کرد که به درون بخار کشیده میشود، و آخرین چیزی که به یاد داشت، سرمای استخوانسوزی بود که تمام وجودش را فرا گرفت.
چند روز بعد، همسایهها متوجه شدند که چراغهای خانهی فرهاد شبانهروز روشن مانده است. وقتی پلیس وارد خانه شد، هیچ نشانی از فرهاد پیدا نکرد، جز یک حمام پر از بخار و زمزمههایی که همچنان از گوشه و کنار به گوش میرسید.
از آن پس، این ماجرا شایعهای دیگر به افسانهی خانهی امیر اضافه کرد. خانهای که دیگر فقط یک ساختمان خالی نبود؛ بلکه دروازهای بود به دنیایی ناشناخته، جایی که هر کسی به آن نزدیک میشد، ممکن بود قربانی بعدی زمزمههای آبگرمکن شود...
پایان قسمت سوم
قسمت چهارم: "راز نهفته"
چند ماه از ناپدید شدن فرهاد میگذشت، اما این بار شایعات پیرامون خانهی امیر به اوج خود رسیده بود. مردم محله دیگر جرئت نمیکردند حتی از مقابل خانه عبور کنند. اما این وحشت، توجه دختری به نام "نسرین" را جلب کرد؛ خبرنگاری جوان و جسور که به دنبال کشف حقیقت در مورد ناپدید شدنهای مرموز بود.
نسرین با بررسی پروندههای قدیمی متوجه شد که این خانه تاریخی تاریک دارد. سالها پیش، کارخانهای در همین منطقه وجود داشت که بخار و گرما تولید میکرد، اما حادثهای وحشتناک باعث مرگ کارگران بسیاری در آن شد. این کارخانه بعدها تخریب شد، اما شایعات حاکی از آن بود که بقایای آن با خانهی امیر مرتبط است.
او تصمیم گرفت وارد خانه شود. با دوربین و چراغقوهای در دست، یک شب تاریک و بارانی پا به خانه گذاشت. سکوت سنگین خانه، صدای باران و نور ضعیف چراغ، همهچیز را ترسناکتر میکرد. وقتی وارد حمام شد، آبگرمکن همچنان در همان گوشه قرار داشت، اما چیزی در فضای اطراف تغییر کرده بود. سردی عجیبی در هوا حس میشد، سردتر از چیزی که انتظارش را داشت.
ناگهان چراغقوهی او شروع به لرزیدن کرد و خاموش شد. در تاریکی، صدای زمزمهها بلند شد؛ این بار، صدایی متفاوت و خشنتر از همیشه. نسرین که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، گوشیاش را روشن کرد و به سمت آبگرمکن نزدیک شد. چیزی که دید، او را شوکه کرد: روی بدنهی دستگاه، نام تمام کسانی که ناپدید شده بودند، حک شده بود؛ نام امیر، فرهاد و بسیاری دیگر که هرگز در پروندههای رسمی نیامده بودند.
بخار سیاه از دستگاه بیرون زد و در فضا پیچید. نسرین احساس کرد که چیزی او را از پشت میکشد. وقتی برگشت، چهرهی امیر را دید که در میان بخار ظاهر شده بود. او با لحنی ترسناک گفت: "این فقط آغاز است... راز را پیدا کن، وگرنه تو هم یکی از ما خواهی شد."
ناگهان نسرین خود را در تاریکی مطلق یافت، اما صدای دیگری به گوشش رسید: "زیر زمین را بگرد." او که ترسیده بود، به سرعت از حمام خارج شد. با جستجوی دقیقتر در خانه، در پستو یک درب کوچک یافت که به زیرزمین منتهی میشد.
وقتی درب زیرزمین را باز کرد، بوی تعفن شدید و هوای سنگین به صورتش هجوم آورد. در نور ضعیف چراغقوه، پلههایی شکسته به سمت تاریکی میرفتند. او به آرامی قدم به پلهها گذاشت، اما صدای زمزمهها حالا به فریادهای خفه تبدیل شده بود.
زیرزمین پر از وسایل قدیمی بود، اما در گوشهای چیزی براق و فلزی توجه نسرین را جلب کرد: یک دیگ بخار عظیم کهنه، پر از ترک و پوسیدگی. روی آن نوشتههایی با خطی نامفهوم حک شده بود. او دوربینش را روشن کرد تا فیلمبرداری کند، اما در همان لحظه، صدای گوشخراشی بلند شد و دیگ بخار شروع به لرزیدن کرد.
در همین حال، بخار سیاه با شدتی غیرقابل تصور از دیگ بیرون زد و به سمت او هجوم آورد. نسرین سعی کرد فرار کند، اما در همان لحظه زمین زیر پایش لرزید. دیگ بخار ناگهان منفجر نشد، اما صدای مهیبی از آن بلند شد و چیزی شبیه به یک فریاد انسانی از اعماق آن به گوش رسید.
در میان بخار، شبحی شکل گرفت. شبحی بلندقد با چشمانی خالی از نور و صدایی که انگار از اعماق زمین میآمد. او به نسرین نزدیک شد و زمزمهای آرام ولی تهدیدآمیز گفت: "تو حقیقت را خواستی؟ حالا آماده باش که آن را بپذیری."
نسرین که به سختی میتوانست خودش را از وحشت کنترل کند، به آرامی دوربینش را پایین آورد و به موجود مقابلش نگاه کرد. صدای زمزمهها از هر طرف بلند شد. انگار صدها نفر در گوشش فریاد میزدند، اما همه چیز به یک جمله ختم میشد: "ما را رها کن."
نسرین که دیگر نمیتوانست از ترس حرکت کند، با صدای لرزان پرسید: "چرا من؟ چه چیزی میخواهید؟"
شبح با لحنی سرد و بیروح پاسخ داد: "آنچه که سالها پیش دزدیده شد، باید بازگردد. این خانه نفرین شده است، زیرا گناهان آن فراموش نشدهاند. تو تنها کسی هستی که میتوانی ما را آزاد کنی... یا به ما بپیوندی."
او که حالا میفهمید راز زیرزمین چیزی فراتر از یک دیگ بخار قدیمی است، به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که زیرزمین پر از نشانهها و نمادهای عجیب است. روی یکی از دیوارها، یک نقشهی قدیمی حک شده بود که به سمت نقطهای در محله اشاره میکرد.
نسرین که اندکی شجاعت یافته بود، از زیرزمین خارج شد و نقشه را در دست داشت. اما همان لحظه که به طبقه بالا رسید، تمام خانه لرزید و صدای درها و پنجرهها با هم کوبیده شد. صدای زمزمهها حالا به فریادهایی تبدیل شده بود که خانه را پر کرده بودند.
او با تمام توان به سمت درب خروجی دوید و در آخرین لحظه توانست از خانه بیرون بپرد. اما وقتی برگشت، دید که بخار سیاه از پنجرههای خانه بیرون میزند و در تاریکی شب محو میشود.
نسرین میدانست که داستان هنوز تمام نشده است. او حالا تنها یک راه داشت: نقشه را دنبال کند و منبع این نفرین را پیدا کند. اما آیا میتوانست قبل از آنکه قربانی بعدی شود، حقیقت را آشکار کند؟
آیا نسرین میتواند نفرین را بشکند؟ یا راز نهفته او را نیز مانند دیگران به تاریکی خواهد کشاند؟
پایان قسمت چهارم
قسمت پنجم: "چهرهی دختر در بخار"
نسرین که به سختی از خانه فرار کرده بود، حالا نقشهای در دست داشت که او را به حقیقت نزدیکتر میکرد. با قلبی سرشار از ترس و کنجکاوی، به خانه برگشت و شروع به بررسی نقشه کرد. نقشه به نقطهای قدیمی در نزدیکی خانه امیر اشاره میکرد؛ محلی که زمانی محل یک حادثهی وحشتناک بوده است.
او با مطالعهی بیشتر متوجه شد که سالها پیش، دختری به نام "رها" در این محل زندگی میکرده است. رها دختر نوجوانی بود که به خاطر فقر خانوادهاش مجبور شد در کارخانهی بخار که حالا ویران شده، کار کند. اما حادثهای مرگبار در یکی از شبهای سرد زمستانی، باعث شد او و تعدادی دیگر از کارگران در دیگ بخار بزرگ کارخانه گرفتار شوند و زنده زنده بسوزند. از آن زمان، شایعاتی دربارهی روحی خشمگین که از مردم انتقام میگیرد، منتشر شده بود.
نسرین که تمام شواهد را کنار هم قرار میداد، حالا میدانست که این بخار سیاه و زمزمهها به روح رها مربوط است. اما چرا او چنین خشم و کینهای نسبت به همه داشت؟
او تصمیم گرفت دوباره به خانهی امیر بازگردد، اما این بار با آمادگی کامل. با تجهیزاتی مثل نور ماوراءبنفش، یک ضبطصوت برای ثبت صداها، و چند کتاب دربارهی ارواح و جنگیری، نسرین وارد خانه شد. هوا سنگینتر از قبل بود و صدای زمزمهها از لحظهای که وارد شد، شروع به بلندتر شدن کردند.
او به سمت حمام رفت و مقابل آبگرمکن ایستاد. این بار بهجای فرار، آرامش خود را حفظ کرد و گفت: "رها، میدانم که اینجا هستی. میخواهم کمک کنم. چرا نمیگذاری حقیقت را بفهمم؟"
لحظهای سکوت همهجا را فرا گرفت. اما ناگهان بخار سیاه به سرعت از آبگرمکن بیرون زد و تمام حمام را پر کرد. در میان بخار، چهرهی یک دختر نوجوان پدیدار شد. او موهای بلند و مشکی داشت و چشمانش سرشار از غم و خشم بود.
رها با صدایی که انگار از اعماق زمین میآمد، گفت: "تو نمیتوانی کمکم کنی. هیچکس نمیتواند. من برای همیشه اینجا زندانی هستم، همانطور که آن شب در دیگ بخار زندانی شدم."
نسرین که حالا تمام توجهش به رها بود، به آرامی گفت: "اما چرا مردم را میکشی؟ چرا نمیگذاری آرامش پیدا کنی؟"
چهرهی رها تغییر کرد و به درد و اندوه تبدیل شد. او گفت: "من آنها را نمیکشم... من فقط میخواهم حقیقت را بفهمند. اما هرکسی که نزدیک میشود، از ترس فرار میکند. من میخواهم کسی انتقام من را بگیرد."
نسرین که متوجه درد رها شده بود، با دقت گفت: "به من نشان بده چه اتفاقی افتاد. من قول میدهم که داستان تو را به همه بگویم."
رها کمی مکث کرد، و سپس با بخار سیاهش، فضایی را به نمایش گذاشت. نسرین حالا خود را در کارخانهای قدیمی دید. کارگران مشغول کار بودند و رها در گوشهای ایستاده بود. دیگ بخار بزرگی شروع به لرزیدن کرد و ناگهان منفجر شد. کارگران سعی کردند فرار کنند، اما دربهای خروجی قفل شده بودند. صدای جیغها و فریادها فضا را پر کرده بود. رها که در میان آتش گرفتار شده بود، به سختی فریاد زد: "کمک کنید!" اما هیچکس نبود که او را نجات دهد.
تصویر محو شد و نسرین دوباره در حمام ایستاده بود. حالا میدانست که روح رها به خاطر خیانت و بیعدالتی آن زمان گرفتار شده است.
نسرین به آرامی گفت: "من داستان تو را به همه میرسانم. کاری میکنم که آنهایی که باعث این فاجعه شدند، رسوا شوند. این قول من است."
رها که حالا چهرهاش کمی آرامتر شده بود، نگاهی به نسرین انداخت و گفت: "اگر دروغ بگویی، مثل دیگران به من ملحق خواهی شد."
نسرین خانه را ترک کرد، اما این بار احساس سنگینی در دلش نداشت. او میدانست که حالا مسئولیت بزرگی بر عهده دارد. داستان رها باید فاش میشد؛ داستان دختری که در ظلم و بیعدالتی قربانی شده بود. اما آیا واقعاً دنیا آمادهی شنیدن این حقیقت بود؟
پایان... یا شاید هم آغاز یک حقیقت تلخ.
پایان قسمت پنجم
قسمت ششم: "نفرین بخار"
چند هفته از شب مواجههی نسرین با روح رها میگذشت. او شب و روز را به تحقیق در مورد حادثهی کارخانهی بخار و اسنادی که سالها مدفون شده بودند، سپری کرده بود. اما هرچه بیشتر میگشت، متوجه میشد که این ماجرا عمداً پنهان شده است. نام صاحبان کارخانه در هیچ پروندهای نبود و گزارشها به طرز مرموزی گم شده بودند.
یک شب بارانی، نسرین در دفتر کار خود مشغول بررسی نقشهای قدیمی از منطقه بود. شمعی که روی میز روشن کرده بود، سایههایی ترسناک بر دیوارها میانداخت. همانطور که عمیق در فکر فرو رفته بود، ناگهان صدای زمزمههایی به گوشش رسید. زمزمههایی که از داخل خانه بلند میشدند.
او با وحشت چراغقوهاش را برداشت و اطراف را جستوجو کرد. همه چیز به نظر عادی میآمد، اما صدای زمزمهها هر لحظه نزدیکتر میشد. او که میدانست نمیتواند از این صداها فرار کند، ایستاد و آرام گفت: "رها، اگر این تویی، بگو چه میخواهی."
بخار سردی از زیر در به داخل اتاق خزید و در گوشهای جمع شد. چهرهی غمگین و خشمگین رها در میان بخار ظاهر شد. او با صدایی که حالا لرزش و دردی عمیق داشت گفت: "تو قول دادی حقیقت من را فاش کنی. چرا هنوز چیزی نگفتهای؟"
نسرین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: "دارم تلاش میکنم، اما هر چیزی که پیدا میکنم یا از بین رفته، یا پنهان شده است. کسانی که این بلا را سر تو آوردند، سالهاست که از عدالت گریختهاند."
رها کمی جلوتر آمد. نگاهش دیگر پر از خشم نبود، بلکه غمی عمیق در آن موج میزد. او با صدایی آرام و شکستخورده گفت: "آنها من را فراموش کردهاند. من و همهی کسانی که در آن شب سوختیم، انگار هرگز وجود نداشتیم. حتی حالا که روحی سرگردانم، کسی صدایم را نمیشنود... جز تو."
نسرین با قلبی سنگین گفت: "اما من صدای تو را شنیدم. من قول میدهم که تمام تلاشم را برای پایان دادن به این نفرین انجام دهم."
رها نگاهش را به نسرین دوخت و گفت: "تو تنها نیستی، اما باید بترسی. آنهایی که این بلا را سر ما آوردند، هنوز هم قدرت دارند. اگر خیلی نزدیک شوی، تو را هم نابود خواهند کرد."
نسرین تصمیم گرفت که برای پیدا کردن شواهد بیشتر، به بخش ویرانههای کارخانه برود. او نیمهشب به آن محل رفت. فضای متروکه و بوی خاک و زنگزدگی، وحشتی غریب ایجاد کرده بود. در نور کم ماه، او خرابهها را گشت و در نهایت به اتاقی کوچک رسید که نیمهدفن شده بود. در میان خاک و زباله، جعبهای فلزی یافت که در آن اسناد قدیمی و یک دفترچه کوچک قرار داشت.
او دفترچه را باز کرد و متوجه شد که متعلق به یکی از کارگران کارخانه است. نوشتهها نشان میداد که صاحبان کارخانه به عمد دیگ بخار معیوب را تعمیر نکرده بودند تا هزینهها را کاهش دهند. آنها حتی وقتی متوجه خطر شدند، دربهای خروجی را قفل کردند تا کسی نتواند فرار کند و بعد از حادثه، سعی کردند با پرداخت پول و تهدید، همه چیز را پنهان کنند.
نسرین که از شدت خشم و اندوه میلرزید، با خود گفت: "این همان چیزی است که رها نیاز دارد. حقیقتی که دنیا باید بداند."
اما در همان لحظه، صدای زمزمهها دوباره بلند شد. بخار سیاه از زمین بیرون زد و فضای اطراف او را پر کرد. رها ظاهر شد، اما این بار تنها نبود. سایههای دیگر، شبحهایی با چهرههای سوخته و بدنهای زخمی، او را همراهی میکردند.
رها با صدایی لرزان و پر از غم گفت: "آنها هم باید آزاد شوند. تو قول دادی که ما را رها کنی."
نسرین که اشک از چشمانش جاری بود، به آرامی گفت: "من این مدارک را به همه نشان میدهم. قول میدهم که داستان شما را به گوش دنیا برسانم."
رها برای لحظهای سکوت کرد و سپس گفت: "اگر موفق نشوی، نفرین ما هرگز تمام نخواهد شد. اما اگر این کار را بکنی، شاید بتوانیم آرامش پیدا کنیم."
بخار کمکم محو شد و نسرین تنها ماند. او به سرعت از ویرانهها خارج شد، اما این بار، با حقیقتی سنگینتر از همیشه. حالا میدانست که وظیفهاش نهتنها افشای حقیقت است، بلکه پایان دادن به رنج روحهایی است که دههها گرفتار انتقام و خشم شدهاند.
آیا نسرین میتواند این حقیقت تلخ را آشکار کند و عدالت را برقرار سازد؟ یا قدرت کسانی که این فاجعه را پنهان کردند، او را نیز به کام تاریکی خواهد کشاند؟
پایان قسمت ششم
قسمت هفتم: "چشمان خشمگین در تاریکی"
نسرین پس از یافتن مدارک، تصمیم گرفت که داستان کارخانهی نفرینشده و روحهای معذب را در قالب یک گزارش منتشر کند. او تمام شب را بیدار ماند، مدارک را مرتب کرد و نوشت. اما با نزدیک شدن به نیمهشب، سایهای سنگین بر اتاقش افتاد. چراغها چندین بار خاموش و روشن شدند و زمزمهها از دیوارها بالا گرفتند.
نسرین که میدانست این بار باید خودش را آماده کند، با لرزش دست به سمت چراغقوه و دوربینش رفت. ناگهان شمعی که روشن کرده بود، خاموش شد و تاریکی مطلق اتاق را فرا گرفت. اما در تاریکی، چشمان سرخی ظاهر شد. او با ترسی بیسابقه نگاه کرد و دید که رها در گوشهای ایستاده، اما این بار چهرهاش پر از خشم و وحشت بود.
رها با صدایی شبیه به جیغ، گفت: "آنها دارند میآیند. تو نباید این مدارک را منتشر میکردی."
قبل از اینکه نسرین بتواند پاسخ دهد، سایههایی دیگر از میان دیوارها بیرون آمدند. سایههایی که انگار از تاریکی مطلق ساخته شده بودند. یکی از آنها با صدایی خشن فریاد زد: "این راز باید دفن شود. هر که نزدیک شود، نابود خواهد شد."
ناگهان نسرین احساس کرد که هوا سنگین شده است. او توان حرکت نداشت و زمزمههای پر از خشم در سرش پیچیدند. سایهها به سمتش هجوم آوردند و او را در میان گرفتند. احساس میکرد که روحش از بدنش جدا میشود.
اما در همان لحظه، صدایی ضعیف و لرزان در گوشش پیچید: "مقاومت کن! نگذار آنها تو را بگیرند." نسرین فهمید که این صدای رهاست. او با تمام نیروی باقیماندهاش فریاد زد: "من حقیقت را فاش میکنم، حتی اگر بمیرم!"
سایهها لحظهای عقب کشیدند و فریادهای خشمناکی سردادند. یکی از آنها با چهرهای که به وضوح شباهت به صاحبان کارخانه داشت، گفت: "ما سالها این راز را دفن کردیم و حالا تو جرأت کردی آن را آشکار کنی؟"
رها که حالا چهرهاش میان بخار ظاهر شده بود، با تمام خشمش به سایهها نزدیک شد و فریاد زد: "شما زندگی مرا گرفتید، اما نمیتوانید حقیقت را برای همیشه دفن کنید!"
بخار سیاه، سایهها را دربر گرفت و نسرین توانست دوباره حرکت کند. او به سرعت دوربینش را روشن کرد و شروع به فیلمبرداری از تمام آنچه دید. سایهها یکی پس از دیگری در بخار حل شدند، اما قبل از ناپدید شدن، زمزمهای تهدیدآمیز به گوش رسید: "اگر این راز آشکار شود، نفرینی سنگینتر از این به سراغ تو خواهد آمد."
نسرین با ترس و هیجان، ویدیو را بازبینی کرد. آنچه ضبط کرده بود، اثباتی محکم از وجود روحها و حقیقتی که پشت این حادثه بود. او روز بعد با ترس و لرزش، گزارشش را برای انتشار فرستاد.
اما درست در همان لحظه که گزارش در اینترنت منتشر شد، صدای زنگ تلفن بلند شد. نسرین تلفن را برداشت و صدای ناشناسی گفت: "اشتباه کردی، دختر." پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید، صدای انفجاری از داخل خانه بلند شد. او به سمت صدا دوید و دید که شمعها دوباره شعلهور شدهاند، اما این بار شعلهها سیاه بودند.
روی دیوار، کلمات خونآلودی نوشته شده بود: "پایان آغاز شده است."
نسرین حالا دیگر میدانست که نفرین هنوز تمام نشده است. هر لحظه که میگذشت، حضور سایهها سنگینتر میشد. آیا او میتوانست از این نفرین زنده بماند؟ یا حقیقتی که آشکار کرده بود، او را نیز به تاریکی میکشاند؟
پایان قسمت هفتم
قسمت هشتم: "رهایی در تاریکی"
نسرین که درگیر آشکار کردن رازهای تاریک کارخانه بود، متوجه شد که سایههای نفرین دست از سر او برنمیدارند. اما چیزی که بیشتر از همه او را مضطرب میکرد، غیبت طولانی امیر و فرهاد بود. از زمانی که آنها برای کمک به او آمده بودند، ناپدید شده بودند و خبری از آنها نبود.
یک شب، هنگامی که نسرین در حال بازبینی مدارک بود، تلفنش زنگ خورد. شماره، ناشناس بود. او با تردید تلفن را برداشت و صدای آشنای امیر را شنید که با لحنی عجیب و کند گفت: "نسرین... بیا... خانهی امیر."
او که از این تماس مضطرب شده بود، بلافاصله به خانهی امیر رفت. فضای خانه تاریکتر و سنگینتر از قبل بود، انگار که زمان در آن متوقف شده بود. در ورودی باز بود و بوی بخار سوختهای در هوا پیچیده بود.
نسرین وارد شد و نام امیر و فرهاد را صدا زد. در ابتدا جوابی نیامد، اما سپس صدای پای آرامی از طبقهی بالا شنید. او با چراغقوه به سمت صدا رفت و وارد اتاق امیر شد.
در تاریکی، امیر را دید که روی زمین نشسته بود و سرش را در دستهایش گرفته بود. وقتی نسرین نزدیکتر شد، او سرش را بلند کرد. چشمانش قرمز و خیره بود، انگار که روحی دیگر در درونش میزیست.
"نسرین..." صدای امیر آرام بود، اما خالی از حس انسانی. او ادامه داد: "ما تسلیم شدیم. رها دیگر ما را نمیگذارد برویم."
نسرین که به سختی توانست خودش را کنترل کند، با صدای لرزان گفت: "امیر، اینجا چی شده؟ فرهاد کجاست؟"
ناگهان صدای خندهای سرد و غریب از گوشهی تاریک اتاق بلند شد. فرهاد بیرون آمد، اما حالتی عجیب داشت. حرکاتش مانند یک عروسک بود که نخهایش را میکشیدند. او با صدایی دوگانه و غیرطبیعی گفت: "تو نمیتونی این نفرین رو متوقف کنی، نسرین. ما حالا بخشی از او هستیم."
تسخیر تاریکی
نسرین با وحشت به عقب قدم برداشت. حالا فهمید که رها نهتنها در تلاش برای آزاد شدن از نفرین است، بلکه تسلط خود را بر امیر و فرهاد اعمال کرده است. او که از شدت ترس در حال لرزش بود، فریاد زد: "رها! اگر این کار رو میکنی چون نیاز به کمک داری، به من بگو. چرا باید اونها رو قربانی کنی؟"
بخار سردی اتاق را پر کرد و چهرهی رها در هوا ظاهر شد. چهرهاش دیگر پر از غم نبود، بلکه حالا با خشم و انتقام شعلهور بود. او گفت: "آنها با من هستند تا زمانی که تو کار را تمام کنی. اگر نتوانی، آنها نیز در میان سایهها خواهند ماند."
امیر و فرهاد، در حالی که چهرههایشان تهی از احساس بود، به آرامی به سمت نسرین حرکت کردند. نسرین که گوشهی دیوار گیر افتاده بود، تلاش کرد تا آنها را بیدار کند. او فریاد زد: "شما قویتر از این هستید! این شما نیستید! برگردید!"
اما فرهاد با صدایی عمیق و وحشتناک گفت: "ما برنگشتهایم. حالا بخشی از او هستیم. و اگر نتوانی نفرین را بشکنی، تو هم به ما خواهی پیوست."
نبرد با سایهها
نسرین که میدانست وقت کمی دارد، تصمیم گرفت از روش دیگری استفاده کند. او با صدای بلند خطاب به رها گفت: "اگر واقعاً میخواهی عدالت برقرار شود، این راهش نیست. آزاد کردن این راز، نیاز به کمک اونها داره، نه اسارتشون!"
برای لحظهای، چهرهی رها به غم بازگشت. بخار اطراف او کمرنگتر شد و صدایش لرزان شد: "تو نمیفهمی. این درد من است، نه تو."
اما ناگهان امیر که انگار برای لحظهای به خود آمده بود، گفت: "رها... خواهش میکنم. ما میتونیم بهت کمک کنیم. اما نه با این روش."
رها که میان خشم و غم گرفتار شده بود، بخار را دورتر برد. او گفت: "زمان کمی داری، نسرین. اگر حقیقت را به دنیا نرسانی، همه چیز نابود خواهد شد."
امیر و فرهاد روی زمین افتادند و به هوش آمدند، اما هنوز گیج و ناتوان بودند. نسرین که حالا مسئولیتی سنگینتر از همیشه روی دوشش احساس میکرد، به آرامی گفت: "ما باید این کار رو تموم کنیم. با هم."
اما آیا زمان کافی برای شکست دادن نفرین باقی مانده بود؟ و آیا رها واقعاً قابل اعتماد بود؟ یا نفرین او چیزی فراتر از انتقام شخصی بود؟
پایان قسمت هشتم
قسمت نهم: "فداکاری در میان شعلهها"
بعد از اتفاقات وحشتناک شب گذشته، نسرین، امیر، و فرهاد تصمیم گرفتند به آخرین سرنخهای موجود در مورد صاحبان کارخانه و نفرین بازماندهها بپردازند. با بررسی مدارک و شواهد، آنها متوجه شدند که تنها راه برای شکست دادن نفرین، آشکار کردن همهی رازها و سوزاندن دیگ بخاری است که هنوز انرژی نفرین در آن جریان دارد.
آنها به سرعت به سمت کارخانهی متروکه حرکت کردند. شب، تاریکتر از همیشه بود و بادی سرد تمام مسیر را همراهشان کرد. وقتی به کارخانه رسیدند، بوی فلز سوخته و بخار در فضا پیچیده بود.
امیر که هنوز از تسخیر شب قبل لرزش در صدایش مشهود بود، گفت: "اینجا حس میکنم یه چیزی منتظرمونه. یه چیزی که نمیخواد ما نزدیک بشیم."
فرهاد با حالتی شوخ اما لرزان گفت: "اگر نمیخوای بری، الان وقتشه که بگی!"
نسرین جدی پاسخ داد: "ما این کار رو تموم میکنیم. برای رها، برای اونهایی که قربانی شدن."
تقابل با سایهها
وقتی وارد سالن اصلی کارخانه شدند، دیگ بخار غولپیکر در مرکز سالن دیده میشد. بخار سیاه و سنگینی از آن بیرون میزد. سایههایی لرزان از دیوارها بیرون آمدند و در اطرافشان حلقه زدند. صداهای زمزمهآمیز و خندههای دیوانهوار فضا را پر کرد.
رها در میان بخار ظاهر شد، اما این بار حالتی متفاوت داشت. چشمانش پر از خشم و در عین حال غم بود. او گفت: "دیگ را نابود کنید، اما بدانید که یکی از شما باید فدا شود. نفرین بدون قربانی، هرگز از بین نمیرود."
نسرین، امیر، و فرهاد با وحشت به یکدیگر نگاه کردند. سکوتی سنگین بینشان حاکم شد، اما قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، فرهاد قدمی به جلو گذاشت.
"این کار من خواهد بود. از همون اول هم میدونستم که چیزی در این ماجرا درست نیست. اگر این به همه پایان میده، پس انجامش میدم."
نسرین با اشک در چشمانش فریاد زد: "نه، فرهاد! راه دیگهای باید باشه!"
اما فرهاد با لبخندی خسته گفت: "شاید برای اولین بار، میتونم کار درستی انجام بدم."
فداکاری فرهاد
فرهاد به سمت دیگ بخار رفت، در حالی که سایهها با خشمی وحشیانه به سمت او حملهور شدند. امیر و نسرین تلاش کردند او را متوقف کنند، اما سایهها مانند دیوار مانع شدند.
فرهاد فندکی از جیبش بیرون آورد و به دیگ نزدیک شد. شعلهی کوچک فندک در تاریکی میدرخشید. او با صدای بلند گفت: "این پایان کابوسه، برای همه!"
با روشن شدن فندک و لمس بخار سیاه، انفجاری مهیب کارخانه را لرزاند. بخار و سایهها فریادی از درد کشیدند و در هوا پراکنده شدند. رها، برای لحظهای، با چهرهای آرام و لبخندی ضعیف ظاهر شد و سپس ناپدید شد.
پایانی تلخ
نسرین و امیر با چهرههایی خاکآلود و پر از اشک به محل انفجار نگاه کردند. دیگ بخار از بین رفته بود، اما فرهاد دیگر نبود. فقط خاکستر و شعلههای کوچک از او باقی مانده بودند.
نسرین، با صدایی شکسته، گفت: "او ما را نجات داد. برای همهمان."
امیر، در حالی که دستش را روی شانهی نسرین گذاشته بود، گفت: "ما باید کار او را ادامه دهیم. باید مطمئن شویم که حقیقت آشکار میشود."
با وجود پیروزی بر نفرین، غم از دست دادن فرهاد سنگینی تاریکی را در دل نسرین و امیر باقی گذاشت. اما حالا آنها میدانستند که مسئولیتشان از هر زمان دیگری بزرگتر است: زنده نگه داشتن خاطرهی کسانی که در این ماجرا قربانی شدند.
آیا نفرین واقعاً از بین رفته است؟ یا چیزی تاریکتر در انتظار آنهاست؟
پایان قسمت نهم
قسمت دهم: "سکوت پایانناپذیر"
انفجار دیگ بخار، شب تاریک را روشن کرده و سایهها را پراکنده بود، اما حس عجیبی در هوا باقی مانده بود. نسرین و امیر، در حالی که با غم از دست دادن فرهاد کنار میآمدند، تصمیم گرفتند به دنبال مدارکی باشند که بتواند ماجرای نفرین کارخانه را برای همیشه افشا کند.
چند روز بعد، نسرین هنگام مرور اسناد قدیمی، نقشهای از کارخانه پیدا کرد که نشان میداد زیرزمین آن مخفیگاه دیگری دارد؛ محلی که بهنظر میرسید مرکز اصلی نفرین باشد.
امیر گفت: "اگه بخشی از حقیقت هنوز اینجاست، باید پیدا کنیم. فرهاد به خاطر همین جنگید. اما... نسرین، حس میکنم همهچیز تموم نشده."
ورود به زیرزمین مخفی
با دسترسی به نقشه، آنها شبانه به کارخانه بازگشتند. زیرزمین تاریکتر و مرموزتر از تصورشان بود؛ دیوارهایی پوشیده از نم، بوی مرگ و صدای زمزمههایی که بهنظر میرسید از اعماق میآید.
در انتهای راهرو، در فلزی سنگینی قرار داشت که روی آن علامتهای عجیبی حک شده بود. وقتی در را باز کردند، با فضایی مواجه شدند که گویی زمان در آن متوقف شده بود: یک میز چوبی، دفترچههایی که بهنظر میرسید متعلق به صاحبان کارخانه باشد، و چیزی شبیه به محراب در مرکز اتاق.
نسرین دفترچهها را برداشت و ورق زد. صفحات پر از شرح آزمایشها، قراردادها، و اسامی کارگران بود. در صفحهی آخر، یک جمله تکرار شده بود: "برای جاودانگی، هر چیزی قابل قربانی شدن است."
امیر که به سمت محراب نزدیک شد، گفت: "اینها چه کسانی بودن؟ اینجا فقط دربارهی نفرین نیست. این بیشتر شبیه یک فرقهست."
چهرهی پنهان رها
در همان لحظه، بخار سیاه دوباره در اتاق ظاهر شد و رها با چهرهای متفاوت پدیدار شد. این بار، او تنها یک قربانی نبود؛ سایهای از قدرت و خشم در وجودش موج میزد.
او به نسرین خیره شد و گفت: "شما فکر میکنید اینجا پایان است؟ اینجا آغاز ماجراست. نفرین تنها وسیلهای بود... وسیلهای برای باز کردن دری بزرگتر."
نسرین با ترس گفت: "رها، تو کی هستی؟ این نفرین فقط دربارهی انتقام نبود، درسته؟"
رها لبخندی سرد زد و گفت: "من قربانی بودم، اما حالا بخشی از چیزی بزرگتر هستم. صاحبان کارخانه تنها آغازگر بودند. اما حالا... من نگهبان چیزی هستم که حتی شما نمیتوانید تصورش را بکنید."
انتخابی دشوار
رها توضیح داد که زیر کارخانه، دری وجود دارد که به دنیایی دیگر منتهی میشود؛ دنیایی که پر از قدرت و تاریکی است. صاحبان کارخانه این نیرو را کشف کرده بودند و در تلاش برای جاودانگی، کارگران را قربانی کردند. اما حالا که دیگ بخار نابود شده بود، در در حال باز شدن بود.
امیر با خشم گفت: "پس همهی اینها برای قدرت بود؟ این همه خون و درد برای جاهطلبی؟"
رها با صدایی آرام اما تهدیدآمیز پاسخ داد: "قدرت هیچوقت بدون خون به دست نمیآید."
نسرین که میدانست باید کاری انجام دهد، به آرامی گفت: "اگر این در باز بشه، چی میشه؟"
رها با لبخندی گفت: "دنیای شما و دنیای ما یکی میشن. مرزها فرو میریزه. اما شما میتونید انتخاب کنید: یا در رو ببندید و همهی کسانی که قربانی شدند برای همیشه در تاریکی بمونن، یا اجازه بدید باز بشه و اونها برگردن، اما با قیمتی که نمیتونید بپردازید."
تصمیم نهایی
نسرین و امیر به هم نگاهی انداختند. هر دو میدانستند که بسته نگه داشتن در به معنای قربانی کردن تمام روحهایی است که در این نفرین اسیر شدهاند، از جمله فرهاد. اما باز کردن آن میتوانست دنیایی را که میشناختند نابود کند.
نسرین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: "فرهاد اینجا قربانی شد تا ما این رو متوقف کنیم. ما نمیتونیم اجازه بدیم این کابوس ادامه پیدا کنه."
امیر با صدای آرام گفت: "اما اگه در رو ببندیم، برای همیشه همه رو از دست میدیم. حتی رها."
رها با خشم گفت: "تصمیمتون رو بگیرید. زمان کمی مونده."
پایان باز
نسرین با چشمانی پر از اشک به سمت محراب رفت. دستی روی آن گذاشت و نگاهی به امیر انداخت. "ما اینجا تمومش میکنیم."
اما قبل از اینکه بتواند اقدامی انجام دهد، صدای زمزمههایی بلندتر شد و زمین شروع به لرزیدن کرد. در زیرزمین باز شد و نوری سیاه از آن بیرون زد. نسرین و امیر که به شدت تلاش میکردند از نیروی قوی دور شوند، تنها توانستند نگاه کوتاهی به داخل بیندازند: سایههایی بیشمار، آمادهی ورود به دنیای آنها.
رها با خندهای شیطانی گفت: "شما دیر کردید. حالا بازی واقعی شروع میشه."
پایان فصل اول قسمت دهم
ادامه در فصل دوم: "مرزهای فروپاشیده"
فصل دوم: "شکستن مرزها" – قسمت اول
حرفهای رها همچنان در گوش نسرین زنگ میزد: "شما دیر کردید، حالا بازی واقعی شروع میشود." آن لحظه که فرهاد در دل کارخانه در برابر درب زیرزمین ایستاده بود و به آن نگاه میکرد، یک احساس عمیق از ترس و نگرانی در نسرین شکل گرفت. او نمیدانست آیا این لحظه آخرین باری خواهد بود که میتواند به دنیای عادی برگردد یا نه.
وقتی نسرین، امیر و فرهاد از آن فضای سرد و مرموز زیرزمین به سرعت بیرون آمدند، هیچکدام نمیتوانستند پیشبینی کنند که هنوز چه بلایی در انتظارشان است. آنچه که رها از آن صحبت کرده بود، به واقعیت تبدیل شده بود. چیزی بزرگتر از هر چیزی که آنها تا آن روز تصور کرده بودند، در حال وقوع بود.
وقتی دروازه باز شد
فرهاد همچنان در حالت تغییر یافتهاش در کارخانه راه میرفت. نگاهش خالی از احساسات انسانی بود. انگار که تمام روحش را تسلیم چیزی کرده بود که هیچکس نمیتوانست آن را توضیح دهد. هرچه بیشتر در کارخانه قدم میزدند، بیشتر احساس میکردند که چیزی در گوشهوکنار اینجا در حال حرکت است.
امیر به سرعت قدم برداشت و از فرهاد فاصله گرفت. "نسرین، باید هرچه زودتر اینجا رو ترک کنیم. فرهاد... فرهاد دیگه اون آدم قبلی نیست."
اما نسرین با صدای لرزانی جواب داد: "نمیتونم امیر. باید بفهمیم چه بلایی سر فرهاد اومده."
همانطور که صحبت میکردند، درب مخفی که به دنیای زیرزمین باز میشد، دوباره خود به خود باز شد. نسرین و امیر وحشتزده به هم نگاه کردند. نسرین به سمت درب حرکت کرد، اما امیر دستش را گرفت.
"نه، نسرین! اینجا دیگه جایی برای ما نیست!" اما نسرین او را پس زد و با قدمهای محکم به درب نزدیک شد.
بازگشت رها
زمانی که درب باز شد، نسرین بلافاصله با یک دیدار وحشتناک روبهرو شد. رها، همان روح تاریک که زندگی آنها را به کابوس تبدیل کرده بود، در برابرشان ایستاده بود. چهرهی او دیگر آن دختر آرام و بیگناهی نبود که قبلاً دیده بودند. حالا نگاهش مانند یک شکارچی شیطانی بود که از انتقام و نابودی لذت میبرد.
"شما دیر کردید." رها با صدای سرد و تهدیدآمیز گفت. "تمام آنچه که از شما میخواستم، حالا در حال وقوع است."
نسرین دستش را به شدت فشرد و با صدای لرزان گفت: "تو... تو چه میخواهی از ما؟"
رها لبخند مرموزی زد و پاسخ داد: "من چیزی نمیخواهم. من تنها باعث میشوم که شما در این بازی شرکت کنید."
دور و برشان به طور ناگهانی تغییر کرد. دیوارهای کارخانه، که به نظر میرسید از جنس فلزات و بتن استوار بودند، حالا به شکلی روان و غمانگیز به جلو خم میشدند، انگار که در حال تغییر فرم و باز شدن به دنیای دیگری هستند.
"چه کار باید بکنیم؟" امیر با صدای لرزان پرسید.
رها به آرامی نگاهش را از امیر به نسرین دوخت و گفت: "آیا فکر میکنید میتوانید از اینجا فرار کنید؟ اینجا تنها شروع است. شما به اندازه کافی شجاعت ندارید."
در این لحظه، فرهاد که در گوشهای ایستاده بود، با صدای بلند فریاد کشید: "نه! نمیتوانم بیشتر تحمل کنم!"
و ناگهان، از بدن فرهاد شعلهای از آتش و انرژیهای تاریک بیرون زد، انگار که او دیگر انسانی نبود، بلکه موجودی خالی از احساسات و تسخیر شده توسط رها بود. نسرین با وحشت نگاهش کرد.
"فرهاد!" نسرین فریاد زد.
اما رها با لبخندی شیطانی به او پاسخ داد: "آیا شما هنوز هم او را میشناسید؟ فرهاد دیگر آن آدم قدیمی نیست. او یکی از من است. و شما هم باید به زودی به آنچه که هستید تبدیل شوید."
در این لحظه، فضای کارخانه به شدت تغییر کرد. دیوارها شروع به لرزیدن کردند و صدای درهمشکسته شدن چیزهایی که در دل کارخانه پنهان بودند، به گوش رسید. نسرین به سختی نفس میکشید. بازی جدیدی شروع شده بود، اما اینبار، هیچکدام از آنها نمیدانستند که چه چیزی در انتظارشان است.
ادامه در قسمت بعدی...
برای ادامه این داستان به پیچ اینستاگرام زیر مراجعه کنید و دایرکت بدید تا براتون ارسال بشه
ادرس پیچ
@YOUNESPIRIZADH2010
موفق باشید