ماهی سرخ کوچولو
ماهی سرخ کوچولو
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

حسادت : چه طور امتیازهای زندگی بقیه زیستن من را سخت تر می کنند

لامیای نفرین شده
لامیای نفرین شده

دوست هم سن خودم ماه ها پیش در اینستاگرام پستی گذاشت در تقدیر از خود برای "مستقل بودنش" در سال گذشته و تغییراتی که در خودش توانسته بود ایجاد کند؛ این ماجرا جرقه بروز مجموعه ای از حس های عصبانیت، حسادت و حرص زیاد در من بود. چرا؟ حالت سطحی ماجرا این است که من می دانستم او با کمک دوستان و خانواده اش خانه گرفته و کارش را هم با شانس بالایی پیدا کرده و هیچ سختی ای را برای رسیدن به موقعیت فعلیش تنهایی متحمل نشده است. شما هم همچین حسی داشته اید در اینجور مواقع؟ البته که سوالم را زود پرسیدم. هنوز شما را با زوایای فکرم در مورد این حس آشنا نکرده ام پس شاید هنوز از روی کلیت ماجرا بگویید معلوم است ماهی...فکر کردی فقط خودت این حس را تجربه می کنی؟! خب پس برویم سر جزئیات حس و فکرهایی که از سر ماهی در این مواقع می گذرد.

قضیه از این قرار است که ماهی سرخ کوچولوی ما همیشه کانسپت رنج کشیدن را ارزشمند می دانست. اما چرا آخر؟ چون رمان زندگی ونسان ون گوک، بی خانمان، قرآن و نوشته های شعبانعلی، به او این برداشت را داده بود که زندگی رنج است و هر چقدر بیشتر رنج بکشی انسان خفن تری خواهی شد. البته که این برداشت ماهی بود از این خوانده ها و نه الزاما مفهومی که این نوشته ها سعی در رساندن داشته اند. ماهی هم دوست داشت آدم خفنی بشود که همه بگویند واو تو چقدر پخته و فهمیده ای و از آدم های لوس و سطحی فاصله داری و دلیلش هم این بود که فکر می کرد اگر عاقل رفتار کند، دوست داشتنی است و در غیر این صورت ارزشی در دنیا ندارد و محبوب دل ها نخواهد بود. پس این شد که این فکر را در ذهنش ثبت کرد که "رنج کشیدن مرا ارزشمند می کند".

بعد از این فکر، ماهی رفت سراغ تجربه کردن زندگی به شیوه ای که آینده نگرانه و بزرگسالانه بود و خوش گذرانی ای نداشت. ماهی خوش گذرانیش را در این می دید که زیاد کار کند و هم زمان دانشجو هم باشد و در خوابگاه هم زندگی با هم اتاقی های گاها دوست نداشتنی اش را "تحمل" کند. این سختی ها خوش گذرانیش بود چون توجه می گرفت بابت رنج های زیادش و آدم استثنایی ای دیده میشد که در سن کم اینقدر زیاد کار می کند تا حدی که سرپرست شد و غیره. ماهی چندین سال پر از تجربه های جالب و سخت را پشت سر گذاست تا مهر 99 که بعد از دفاع پایان نامه جذابش، به خودش آمد و دید هیچ چیزی خوشحالش نمی کند و خسته است از رنج کشیدن. رنج کشیدن مثل رمان رنج و سرمستی ایروینگ استون، در کنارش برای ماهی سرمستی نداشت. رنج کشیدن ماهی را افسرده و مضطرب، پر از عصبانیت و پر از اضافه وزن و بیماری خود ایمنی پوست کرده بود. ماهی عصبانی بود از اینکه چرا بقیه دوستان هم سن خودش کمتر رنج کشیده اند و روان آسوده تر و جسم سالم تری دارند به جای او. و عصبانی بود که چرا بزرگان به او گفته بودند که برو رنج بکش تا خفن شوی. چه کسی گفته است که رنج کشیدن خوب است وقتی که می توان رنج نکشید؟ البته که ماهی به خاطر شرایط خانواده گی خود چاره ای جز تحمل این رنج ها نداشت تا برای خودش زندگی ای دست و پا کند اما باز هم نمی فهمید چرا اینقدر رنج فقط برای اوست از بین اطرافیانش. انگار که ماهی کانسپت رنج کشیدن را از نوجوانی برای این دلیل در خودش ارزشمند در نظر گرفته بود که می دانست با توجه به وضعیت مالی و روحی خانواده اش، از رنج های زیادتر نسبت به هم سالانش راه فراری نیست و به این شکل درد این رنج را با ارزشمند خطاب کردن آن، برای خودش کم کرده بود.

در این حین حس دیگری هم به ماجرای ماهی اضافه شد و آن هم عصبانیت از خود دوستانش بود. عصبانی بود چرا دوستانش وقتی از دستاوردهای خودشان صحبت می کنند، میزان رنج کمی که نسبت به ماهی برای آن کشیده اند را اعلام نمی کنند. مثلا چرا دوست مذکورم، زمان صحبت درباره دستاورش، پیش من نگفت: «ماهی البته من خیلی خوش شانس بودم که خانواده ام از لحاظ مالی کمکم کردند و خونه ام توسط فلان دوستم جور شد وگرنه به این راحتی نمی تونستم تو تهران بمونم....من «امتیاز» دارترم از خیلی ها در این زمینه و واقعیتش نمیشه گفت من واقعا آدم مستقلیم چون کمک زیاد داشتم و تنها از پس همه چی بلد نبودم بربیام.» فقط ماهی دلش می خواست همچین جملاتی را از دوستانش بشنود تا روی دستاورد یکسانش با بقیه، هر دو برچسب 100 آفرین نگیرند. چون ماهی رنج بیشتری کشیده بود و امتیازی نداشت و 1000 آفرین شایسته اش بود. اما سختی ماجرا می دانی چیست؟ اینکه بقیه آدم ها امتیازهایشان را به تو نمی گویند چون یا فراموش می کنند از شدت بدیهی بودنش یا اینکه نمی خواهند ارزش دستاوردشان را کم کنند.

اینجاست که ماهی عاقل وارد می شود و با میانجی گری عرض می کند:

قسمت عجیبش برای من این است که بعد از درمان زیاد ذهنم با روانشناسم و دریافت یک عشق بی قید و شرط از نهنگ، رسیدم به اینجا که آقا من هم امتیاز دارم و امتیازهایم خوب است و حتی بعضا حاصل همین رنج های گذشته است. فهمیدم من بزرگترین امتیازم این است که می توانم تمام و کمال روی خودم حساب کنم و بگویم ماهی می دانم با هوش و درایت و شجاعت و مسئولیت پذیریت بالاخره در هر شرایطی در زندگی قرار بگیری یک کاری می کنی و منفعل نیستی. ماهی می داند که حتی اگر اضطراب ابهام و سختی شرایط به او غلبه کند یا افسرده شود یا هر شرایط سخت دیگری، در سخت ترین حالت از پس دووام آوردن و درخواست کمک کردن بر می آید و بعد هم به خودش می آید و اقدامی می کند. ماهی بدون رنج کشیدن هم ارزشمند است و عاقل و امتیاز خیلی خفنی دارد. می دانید اما انگار ماهی فکر می کند که حتی اگر مشکلش با ارزشمندی خودش حل شود، باز هم دیدن راحتی شرایط بقیه نسبت به خودش برای او سخت است. انگار ماهی منتظر است به او "جام سخت جانی" بدهند و بقیه اعتراف کنند به رنج های زیاد او نسبت به خودشان. می بینی ماهی الگوی مشابهی که از مامان ماهی یاد گرفته ای را؟ تو قربانی نیستی چون رنج زیاد کشیده ای و توانت ته کشیده است. هرکسی بنا به شرایط زندگیش و انتخاب های خودش رنج هایی را متحمل می شود. فقط شرایط تو مثل این است که برای وارد شدن به هانگرگیم، ظرفیت فکری بالایی داری تا با شرایط سخت کنار بیایی نسبت به کسانی که ممکن است به علت توان کم، روز اول جانشان را از دست بدهند.

حالا البته هنوز حسادت به امتیازهای دوستانش، گاهی خفت ماهی کوچولو را (نسبت به ماهی عاقل) می گیرد.اما خب حتی الان هم ماهی عاقل انتخاب کرد بیاید و از این حرصش بنویسد به جای اینکه برای بار هزارم how I met your mother را ببیند و خوراکی ببلعد و سیگار بکشد. انگار دارم به پذیرش بنیادین نزدیک می شوم. الان اگر جکلین سریال The bold type بود، ذوق می کرد از اینکه یک درد شخصی را منتشر کرده ام تا بلکه الهام بخش باشد و البته قطعا از فرم نوشتاری آماتورم انتقادهای زیادی می کرد.

حالا که جانتان را درآوردم و جزئیات احساس یک غریبه را خواندید، بهم بگویید که چقدر حس ها و افکارم برایتان حس آشنایی داشت و رفتار شما برای کنار آمدن با این حالات چیست؟

حسادتژورنال نویسی
من همون ماهی سرخ کوچولوی داستانم که شب از فکر دریا خوابش نبرد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید