امروز که دارم این متن رو مینویسم، نزدیک ۴ ساله بیکارم..! شاید بگین مگه میشه؟!
آره چرا نشه؟ من داستان عجیب و خسته کننده ای رو پشت سر گذاشتم.
وقتی خدمت سربازیم تموم شد، با یه مدرک لیسانس تو فست فودی برادرم مشغول بکار شدم، تازه دمش گرم وگرنه بیکار و ول میچرخیدم!
یه دو سال و خورده ای اونجا مشغول بودم، بعدش کرونای لعنتی اومد و کار و بارمون کساد شد...
مجبور شدم از پیشش برم، رفتم تو یکی از این فروشگاههای. زنجیره ای شدم فروشنده و کارم بد نبود، بعدش منو اونجا کردن بازرس و شغلم بهترم شد. یه ماشین سواری صفرم دادن زیر پام، ولی خب اون شغلمم مسئولیتهای سخت و خاص خودشو داشت، مثلا هر روز باید ساعت چهارونیم صبح بیدار میشدی! تا عصر بدو بدو اما من خییییلی کارمو دوس داشتم...
یه روز رفته بودم کردستان ماموریت، برگشتم خونه و دیدم بابا نیس! پرسیدم کجاست؟ مامان گفت تشنج کرده بردنش بیمارستان..! سریع رفتم دیدم نصف سمت راست بدنش فلج شده، برادرم گفت چند روز بهت نگفتیم تا تو کار اذیت نشی، بابا تومور داره تو سرش..! منو میگی؟ دنیا رو سرم خراب شد.
باورش سخته اما تو ۲۴ ساعت بابا رفت کما و بردنش عمل، تومورش رو درآوردن و ۳ مااااه تو آی سی یو موند تو کما... زندگی برای هممون شده بود زهرمار.
بعد سه ماه دقیقا سر سال تحویل به هوش اومد، اوردنش بخش، ولی نه میتونس حرف بزنه، نه چیزی بخوره و سمت راستشم فلج بود، یه لوله تو گلوش برای اکسیژن، یه شیلنگ تو معدش برای غذا...!
آخ ...چقدر سختی، چقدر ناراحتی...
۲۵ ماه یکسر تو خونه ازش پرستاری کردم، با خواهر بزرگم که اونم متاهل بود و سختی داشت براش.
بخاطرش کارمو ول کردم و نشستم کنار پدری که یه روز تمام ابهت دنیا بود برام، اما الان عین یه بچه ۱ ساله خیره بود به سقف!!
تمیزش میکردم، غذاشو میدادم ، حمومش میکردم..
سخت ترین روزای زندگیمو گذروندم...تا رسید به فوتش و بعدش از افسردگی دیگه اون آدم سابق نشدم تا الان...
۴ ساله بیکارم، هر جا میرم کار گیرم نمیاد، سنم داره میره بالا، هر جادمیرم نمیگم ۳۳ سالمه تا بلکه کار بدن بهم...
سخته سخت.... خیلی سخت
حس ناکافی بودن داره اذیتم میکنه، تو خونه، فامیل دوستام، آشناها...همه یجوری نیگام میکنن انگاری قتل کردم!
انگاری بار اضافی رو دوش بقیم!
حتی دختری که عاشقانه دوسش دارمم نمیتونم نزدیکش بشم، چون هیچی ندارم. کدوم دختری عاشق پسری میشه که هیچی نداره؟!
من عشقمم تو دلم چال کردم، زندگی دیگه برام شده یه غمکده..!
نه شوقی، نه ذوقی، نه عشقی،
دارم به این فکر میکنم که چرا من؟!
یعنی خدا میخواد چیو برام من ثابت کنه؟
بخدا دیگه نمیکشم...