شهامت راستین، تصدیق این واقعیت است که نور انتهای تونل، احتمالاً نور چراغ قطار دیگریست که برای زیر گرفتن ما، از مقابل به سمتمان میآید. (ژیژک - شهامت ناامیدی)
واریختسازی (anamorphosis) یعنی خلق تصاویر یا آثار هنریای که تنها از یک زاویهی خاص به شکل اصلی و معقول دیده میشوند و در زوایای دیگر به صورت اشکال درهم و بیمعنا به نظر میآیند.
نقطهی آنامورفیک، نقطهای است که شاید همواره حضور داشته باشد، اما برای دیده شدن نیازمند تغییر زاویهی دید و نگاه ماست. بدون این تغییر، آن نقطه بعنوان «جزئی» از واقعیت تماشا میشود، جزئی که البته ناموزون و بیریخت است. حال آن که این نقطه، نه بعنوان جزئی از واقعیت یا نظم نمادین موجود، بلکه باید بعنوان مفسر واقعیت عمل نماید. مفسری که نظم موجود را تماماً با حضور خودش دستخوش تحوّل بنیادین میکند، به نحوی که واقعیت پس از آشکار شدن آن، دیگر معنای گذشته را نخواهد داشت.
یکی از بهترین نمونههای این کار، نقاشی سُفرا اثر هانس هلباین پسر است. در این نقاشی، تصویر دو جوان در هیبت و فضایی خاص دیده میشود. نقطهی آنامورفیک اما، آن جمجمهی کج و معوج وسط تصویر است. جمجمهای که برای درست دیده شدنش، نیازمند تغییر دادن زاویهی نگاه هستیم. با تغییر زاویهی دید - یا به تعبیر ویتگنشتاینی: جای پا - جمجمه در تمامیت خود نمایان شده و با ظهورش معنای تصویر را به کلی تغییر میدهد. تصویری که پیش از این شاید نماد جوانی، شادابی و.... بود، حال دیگر معنای مرگ با تمام لوازمش اعم از پوچی، ناامیدی، ترس و ... را به دوش میکشد.
در سکانسی درخشان از فیلم Children of Men، ثییو همراه با Kee که نوزادش را در آغوش دارد، از میان سربازانی که مشغول تیراندازی و جنگ با نیروهای مخالف حکومت هستند، عبور میکنند تا از مهلکهی نبرد خشونتآمیز نجات یافته، خود را به قایق برسانند. در این صحنه، سربازان با شنیدن صدای گریهی نوزاد، دست از تیراندازی برداشته، در حیرت و سکوت فرو رفته، راه را باز میکنند تا این سه نفر در کمال امنیت از آنجا خارج شوند. سربازانی که برای لحظاتی طعم معجزه را زیر چشمان خود چشیده، برخیشان به زانو افتاده و بر خود صلیب میکشند.
در این سکانس، گویا آن نوزاد نقش همان «نقطهی آنامورفیک» را بازی میکند. نوزادی که به تعبیر هگلی، ظهور امر واقع در متن واقعیت است. نوزادی که نباید به عنوان «جزئی» از واقعیت در کنار سایر ابژهها و روابط موجود دیده شود. او، موجودیست که با حضورش، نظم نمادین موجود و واقعیت مأنوس برای سربازان را یک باره به هم میریزد. همراهی این حضور، با موسیقی زیبای آن لحظات، معنای آنامورفیک را به خوبی منتقل میکند. نوزادی که بود، اما دیده نمیشد، و حال با دیده شدنش، واقعیت معنای دیگری مییابد.
اما نکتهی دیگری در این جا وجود دارد. چرا این لحظات حیرت و دگرگونی، برای سربازان و نیروهای مقابل آنها لحظاتی بیش طول نمیکشد، و با خارج شدن آن نوزاد از تیررس نگاهشان، همهچیز به روال سابق باز میگردد؟ اینجا، نقطهای است که تفاوت بنیادین شخصیت ثییو با دیگر افراد مشخص میشود. ثییو، مفهوم آنامورفیک بودن این نوزاد را پیش از تولدش زیسته است. چرا؟ چون ثییو سالهاست که درگیر بیمعنایی است.
بیمعنایی - یا به تعبیر آلبرکامو، خلأ موجود میان حیات ذهنی و واقعیت موجود، خلأیی که مانع از تفسیر پیوسته، منسجم و معنادار روابط موجود در واقعیت میشود - برای عموم انسانها امری چنان هولناک تلقی شده، که آن را مرادف با ضرورت خودکشی مییابند. اما آلبرکامو راه دیگری را پیش مینهد، راهی که از درون مثلث «طغیان، آزادی و شور» میگذرد. او میگوید، انسان بیمعنا، در این بستر زندگی کرده و با شهامت، هر روز و هر لحظه، رو در روی بیمعنایی قرار میگیرد. انسان بیمعنا، در صدد پاک کردن صورت مسأله با خودکشی جسمی یا ذهنی (همان خودکشی فلسفی) نیست. او در پی یافتن راهی برای فراموشی بیمعنایی نیست. او به دنبال گلاویزیِ آگاهانه با این مسأله است. به تعبیر کامو: «بدون طغیان، آزادی وجود ندارد».
ثییو، نماد Absurd Man آلبرکاموست. او سالهاست که به بیمعنایی واقعیت موجود پی برده است، لذاست که با ریشخند کردن نظم موجود بر علیه آن طغیان کرده است. او برای جوانی که تنها هنرش به دنیا آمدن بوده و اکنون کشته شده، برخلاف تمام اطرافیانش، اشک نمیریزد، چرا که اصل این اتفاق برای او بیمعنا و غیرمنطقی بوده است. برای او، بیمعنایی، خودش بسان جمجمهی موجود در نقاشی سفراست. جمجمهای که البته آگاهانه آن را همواره از زاویهای درست مینگرد تا حضورش را فراموش نکند. او با حضور این جمجمهی بیمعنایی است که تمام تصویر واقعیت را تماشا میکند.
ثییو، برخلاف دیگران، به دنبال آن نیست که با چرخاندن نگاه خود و چنگ زدن به تصورات و خیالات دینی، فلسفی، هنری (آنچه که در پسرعموی الیگارشش میبینیم) بیمعنایی را از ریخت و قواره انداخته تا به آن توجه نکند. او در واقعیت مست میکند اما به دنبال مستی و لایعقلی در باطن نیست.
برای کسی که سالهاست در چنین فضایی زیست میکند، کسی که سالهاست با عدم مشارکت در جنبشهای به اصطلاح مخالفتآمیز، تمام نظم موجود را به سخره گرفته و برعلیه هر دو طرف طغیان کرده است، «نوزاد» راه واقعی حل کردن مسألهی بیمعنایی است.
برای غرق شدگان در انگارههای دینی، فلسفی، سیاسی و... آنهایی که سالهاست خودکشی فکری کردهاند تا عمق فاجعهی پیش رو را درک نکنند؛ آنهایی که برخلاف ثییو، انفعالشان هم در راستای بدتر کردن شرایط موجود است؛ برای آنان نوزاد یا میشود معجزهای که باید به آن دست کشید، یا ابژهای که باعث حیرت و گنگی چند لحظهای آنان شود - کاری که سالهاست مشروبات الکلی با آنها میکند - و یا ابزاری برای رسیدن به اهداف و امیال شخصی. اینان، نتوانستهاند بیمعنایی وضع موجود را تا آخرین مرزهایش - آنطور که ثییو و شاید جاسپر درک کردهاند - در نوردند. لذاست که نوزاد خلسهای موقت میشود.
برای ثییو اما، نوازد پیش از تولدش هم مسیح بود، مسیحی که باید نظم موجود را نه در پوسته و ظاهر - با شعارهای دهان پرکن اما ذهن خالی کنِ چپ یا راست، کمونیستی یا لیبرالیستی، چپ نو یا نو محافظهکار و.... - بلکه در بنیان و اساس بر هم بزند. لذاست که در همان مثلث طغیان، شور و عشق، تا لحظهی جان دادن، برای رساندن نوزاد تلاش میکند. او قهرمانی هالیوودی با زرق و برقهای کسلکننده و توخالی آغاز و پایانشان نبود. او قهرمان بیمعنایی آلبرکامو بود، سیزیف دنیای مدرن.
تصویری بهتر از این گویای شرایط ما نیست. ما مردمی که شاید مشکل عمدهمان نداشتن شهامت در پذیرش ناامیدی است. ناامیدی به این معنا که بپذیریم، شرایط موجود از درون شرایط موجود و با ذهنیت برخاسته از همین شرایط موجود - در هرقالب و عنوانی که باشد - قابل حل شدن نیست. برای یافتن راه حل، نیازمند نگاهی یکسره متفاوت و فراسوی هر دوگانهای از جنس چپ/راست، لیبرال/نئو لیبرال، محافظهکار/نو محافظهکار، اصولگرا/اصلاحطلب و .... تمام این خزعبلات و اوهام سیاسی هستیم.
با نقل قولی از آلبرکامو، که او هم گویا بسان ثییو بیمعنایی شرایط موجود را میچشیده، تمام میکنم. او در نامهای به دوستی، چنین نوشت:
« مردم میگویند: این (شرایط) بیمعناست!... اما بعد از گفتن چنین عبارتی، میروند و مالیاتهای خود را پرداخت میکنند، یا اینکه دخترانشان را به مدارس خصوصی مذهبی میفرستند. مردم گمان میکنند، که با گفتن «وضع موجود بیمعناست!» همهچیز تمام شده است، درحالیکه این تازه آغاز ماجراست »
پینوشت:
شهامت راستین نه در تصور و خیال کردن آلترناتیو بلکه در پذیرش نتایج ضروری این واقعیت است که هیچ آلترناتیوی که به وضوح قابل درک و تشخیص باشد، وجود ندارد. (ژیژک، شهامت ناامیدی)