غروب ساحل یا تجلی یک معجزه ی سرخ در کرانه ی ساحل آبی .
جالب است ؛ یک سکوت بی انتهای بی انتها ،آغشته شده به آوای پرندگان ماهی خوار دریایی.
چه بی منت دلچسب است؛گرمای پنهان شن دونه های ساحل.
و چه ناب است بال بال زدن پشه های ریز در مجاورت گوش .
همان گوشی که میشنود صدای دست تکان دادن خورشید را .همواره میشنود صدای صدف های بازیگوش را .
پرواز میکند کنار ابر های پنبه ای. بازی میکند با اُسرای آزاد شده در خیال وصلت خورده به رویای خویش .
می دود بی آنکه بداند آخر این دنیا کجاست. لحظات آخر خورشید می بوسد گونه های سرخ و پر از کک و مکش را.
ترکیب این سرخ ها قلب کوچک سرخش را بیشتر به تپش وادار میکند.
گویی ریتم قلب سرخ و همواره کوچکش ،با نت خوشبختی کوک شده است.
روح و روان ذلالش در آسمان سفیدبخت، پر میگشاید .
ولیکن قدم های مرطوبش روی ماسه های نرم ، رد پا میگذارد.
آغوشش را باز میکند تا شاید توفیقی شد و خورشید نرفت .
شاید خورشید مهرآفرین ماند و جایش را به ماه حلال گشته نداد.
چراکه هیچ دوست نداشت غروب آن روزش ، شب مهتابی شود.