خاک آمریکا داستان یک سفره، سفر یک زن به نام لیدیا. سفر از زنی با یک زندگی آروم و یک شغل لذت بخش به زنی که برای هر لحظه زندگیش باید بجنگه.
لیدیا که یکی از کارتل های مواد مخدر همه خونواده اش رو کشته ان، باید برای نجات خودش و پسر هشت ساله اش تلاش کنه، باید فرار کنه و تا جایی که میتونه از زندگی گذشته اش فاصله بگیره. او باید راهی سفر بشه، از یکی از شهرهای مکزیک به سمت مرز آمریکا. سفری که در اون لیدیا به عنوان یک مهاجر غیرقانونی باید خطراتی رو از سر بگذرونه که تا قبلش فقط از اخبار در موردشون شنیده...
در این سفر لیدیا با مهاجرانی هم راه میشه که خودشون داستان های عجیبی دارن. دو خواهر که از هندوراس اومدن، خانومی که بعد از چندسال زندگی توی آمریکا اخراج شده، پسرکی که تنها مسافرت میکنه و ما تا آخر این سفر پرخطر باهاشون همراه میشیم.
لیدیا ی کتابفروش زندگی معمولی ای داره، تا قبل از مصیبت بزرگ زندگیش، شاید مثل خیلی از ماها بزرگ ترین دغدغه اش چیزی فراتر از رسیدگی به خونه و پسر و و همسرش نبوده. اما بعد از اون اتفاق وحشتناک تازه متوجه میشه که چه چیزای مهمی توی زندگی هستن که یک انسان میتونه نسبت بهشون بی اهمیت باشه! چون تا قبل از فقدانشون، همیشه در دسترس ما بوده ان، همیشه خدا.....
کتاب برای من به دلیل چیزای تازه ای که داشت جذاب بود. مکزیک رو اینطور ندیده بودم و برام قضیه کارتل ها و میزان نفوذشون توی کشور جالب بود. از طرفی میزان زیاد مهاجرت غیر قانونی توی این کشور عجیب بود، البته همه مهاجرها از مکزیک نبودن و از باقی کشورهای آمریکای لاتین هم برای رسیدن به مرز آمریکا از این کشور رد میشدن. و همه این ها دست به دست هم میداد تا نوعی بی قانونی شدید در این کشور حاکم باشه. کتاب تقریبا با فرازو فرودهایی همراهه، بعضی از قسمت ها هیجان داستان زیاد میشه و ما هم پا به پای لیدیا و پسرش لوکا می ترسیم و نگران آینده نامعلوم میشیم.
من ترجمه نشر ورا رو خوندم که که میتونست روون تر باشه ، اما مشکل خاصی نداشت و قابل فهم بود.
قسمت هایی از متن کتاب:
" این یک چرخه است. هر روز یک وحشت تازه و وقتی تمام میشود، یک حس رهایی سوررئال. تقریباً نوعی ناباوری نسبت به آنچه که تحمل کرده و از سر گذراندهاند. ذهن ابزاری جادویی ست. انسان موجودی جادویی ست."
" این یک چرخه است. هر روز یک وحشت تازه و وقتی تمام میشود، یک حس رهایی سوررئال. تقریباً نوعی ناباوری نسبت به آنچه که تحمل کرده و از سر گذراندهاند. ذهن ابزاری جادویی ست. انسان موجودی جادویی ست."
" فکر کردن به این که از دست دادن تنها یک نفر چطور زندگی او را زیر و رو کرد، او را به وحشت میانداخت. حالا اما غم و اندوه شانزده نفر دیگر هم بود. وقتی به این چیزها فکر می کند حس می کند مثل یک طناب و تور پوسیده خسته است، طناب پوسیده نه به معنای چیزی که او از آن ساخته شده بلکه به معنای چیزهایی که از دست داده است."