کتاب فرنگیس خاطرات "فرنگیس حیدرپور" بانوی کرمانشاهی است، کسی که در یکی از روستاهای گیلان غرب ساکن است و شرح سال های سختی را که در زمان جنگ داشته است برای ما می گوید. احتمالا معروف ترین روایت در مورد فرنگیس کشتن یک عراقی و اسیر کردن یک سرباز دیگر باشد ولی قطعا این تمام رشادت او نبوده است که جز با خواندن این کتاب متوجه آن نخواهیم نشد.
چیزی که من خیلی دوست داشتم روان بودن و داستان گونه بودن کتاب است. ما با فرنگیس همراه می شویم، با او بزرگ می شویم و ازدواج می کنیم. به خاطر دشمن آواره می شویم و در سوگ عزیزانمان می نشینیم. این نوع روایت باعث می شود تا کتاب اصلا خسته کننده نباشد و برعکس خیلی سریع پیش برود و نویسنده تلاش کرده تا ماجراها را جذاب تعریف کند. یکی از دلایلی که سراغ این کتاب رفتم تقریظی است که از رهبری گرفته و ایشان آن جا از قلم روان و شیوای نویسنده تعریف کرده اند. « بخش ناگفته و بااهمّیّتی از حوادث دوران دفاع را به مناسبت شرح حال این بانوی شجاع و فداکار، در این کتاب میتوان دید. بانو فرنگیس دلاور با همان روحیّهی استوار و پُرقدرت، و با زبان صادق و صمیمی یک روستایی، و با عواطف و احساسات رقیق و لطیف یک زن، با ما سخن گفته و منطقهی ناشناخته و مهمّی از جغرافیای جنگ تحمیلی را با جزئیّاتش به ما نشان داده است.»
به نظر من باید امثال این کتاب بیشتر دیده و خوانده شود، باید بدانیم در زمان جنگ به مردم کشورمان چه سختی هایی گذشته است. به خصوص مرزنشین ها و کسانی که مجبور به ترک خانه و زندگیشان بودند. فرنگیس قصه تلخ خود را از سالهای جنگ و بعد از آن برای ما گفته است. سرگذشتی که جدای اطلاعات مهمی که از روزهای آغازین جنگ تحمیلی در مرزها و روستاها دارد، پر از درس زندگی است، درس احترام، عشق به وطن، خانه و خانواده، از خودگذشتی و ایثار. اگر کتابهایی با محوریت زنان دوست دارید، مانند کتاب “دا”، یا به روایتهای مردمی از جنگ علاقه دارید مانند کتاب “عصرهای کریسکان” و یا حتی دنبال اطلاعاتی از وضعیت غرب کشور در آن سالها هستید، این کتاب مناسب شما خواهد بود.
این کتاب زیبا را هم به صورت الکترونیک و هم به صورت صوتی می توانید از طاقچه تهیه کنید.
برش منتخب:
پرسید: «میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا…» با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟» بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته میشوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی…» رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم؛ درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی؟»
«روستای من، گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الان هم که گاهی مردم برای تماشا میآیند، برایشان حرف میزنم و یاد آن روزها برایم زنده میشود. وقتی که از آن روزها میگویم، اشک در چشمشان حلقه میزند. آنقدر داغ روی دلم هست که میدانم هیچوقت خوب نمیشود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از این روزهای سخت حرف میزنم، تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت.»