ویرگول
ورودثبت نام
lozax
lozax
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اشتباه من

آدم تا چه حد باید به کار اشتباهش اصرار کنه؟ نقطه ی خروج کجاست؟ خروج از جنگیدن با همه. خروج از جنگیدن با همه و پذیرش این مسئله که شاید تو اونقدر هم که فکر میکنی درست نمی گی. درست نمی گی و این موضوع عین همون چیزیه که از بیرون به نظر میاد. ماجرا ساده ست و تلاش های تو هم پیچیده ش نمی کنه. تلاش یک طرفه برای چیزی که وجود خارجی نداره. اصرار یکطرفه برای چیزیکه فقط تو می بینیش٬ نه هیچ کس دیگه ای.

معلم بود. سی و خورده ای ساله٬ ریش بلند٬ موهای کم پشت٬ بسیار هنرمند. تو کافه باهاش آشنا شدم. درواقع اون با من آشنا شد. مشغول کتاب خوندن بودم که رو صندلی روبروییم نشست و گفت که این صندلی محبوب اونه. لبخند زدم و به خوندن ادامه دادم. اونم دفترش رو درآورد و شروع به طراحی کرد. گذشت و گذشت تا بهم گفت بهت هدیه بدم؟ سرم رو بالا آوردم و دیدم که به دفترش اشاره می کنه. چهره ی من رو کشیده بود. پرتره ی زیبایی که باورش سخت بود تو همون مدت زمانی که کنارم نشسته کشیده. ازش پرسیدم همین الان کشیدی؟ محشره. لبخند زد. کتاب رو کنار گذاشتم و گوشیم رو درآوردم. آخرین متنم رو بهش نشون دادم و گفتم این برای تو نیست اما تنها تشکریه که میتونم ازت داشته باشم. متن رو خوند و باز لبخند زد. من هم لبخند زدم.

در کلاس های مدیریت سرمایه ای که داشتم همیشه بد بودم. این رو استادم که چندتا دوره دیگه هم باهاش گذرونده بودم بهم گفت. چندین بار بهم گفت که در پذیرش اشتباه٬ در قبول کردن شکست و رد شدن ازش خیلی بدم و تلاشم برای جبرانشون تنها باعث خرابتر کردن همه چیز می شد. گاهی فقط باید می پذیرفتم منم یک انسانم٬ جایزالخطا.

در دفعات بعدی که دیدمش از زندگیش برام گفت. زندگی جالبی داشت. اونقدر جالب که داستانش کردم و براش فرستادم. به عنوان یک خارجی٬ می تونستم از بیرون همه چیز رو ببینم. می تونستم ببینم که چقدر در اشتباه بوده. اشتباهاتی که خودش نمی دید. بعد خوندن داستان گفت که باید سیگار بکشه. بعد کشیدن سیگار به چشمام نگاه کرد و گفت که تو یه سری چیزها رو نمی بینی. همتون یه سری چیزها رو نمی بینین. قرار نیست تو دنیا همه چیز درست پیش بره. قرار نیست همیشه انتخاب های صحیح داشته باشیم. گاهی باید اشتباه کنیم.تا زمانیکه خودت بدونی داری اشتباه می کنی٬ کارت درسته. لبخند زدم و چیزی نگفتم.

زندگی چرخید و چرخید و در حال حاضر من روی صندلی محبوب اون معلم طراح نشستم و انتخاب های غلط اون رو مرتکب می شم. بقیه روبروی من می شینن و داستان زندگیم رو گوش می دن و بهم می گن که در اشتباهم و انتخاب هام درست نیست و سیگار می کشم و بهشون نگاه می کنم و می گم که می دونم. اما… اما ته ذهنم به اون معلم فکر می کنم. به اون معلم فکر میکنم و از خودم می پرسم پایان داستانش چطور بود؟ آیا ارزشش رو داشت؟ پایان داستان من چی؟ آیا ارزشش رو داره؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید