ویرگول
ورودثبت نام
lozax
lozax
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

رها رها رها من

لیوان قهوه ای که تازه درست کردم رو روی میز قرار میدم تا به کارهام برسم. عطر قهوه مشامم رو پر می کنه.برای چند ثانیه چشمام رومی بندم و نفس عمیق می کشم. دم٬ بازدم٬ دم٬ بازدم. چشمام رو باز می کنم و عینک رو روی دماغم کمی سر می دم تا بهتر ببینم. بخار تقریبا بی رنگی از رنگ تیره ش بلند می شه که نشون میده چقدر داغه. دستم رو دور لیوان حلقه می‌کنم و چندثانیه‌ای چشمام رومی‌بندم…

چیزی که شاید بعد تمام این مدت، منِ تنهایِ نیازمند به یک نفر یا یک جمع رو می‌ترسونه، چیزی که مانع از تلاش واقعی برای آشنایی باافراد، در عین درکِ کمبودِ نفراتِ حاضر در زندگیم می‌شه، چیزی که اجازه‌ی پیش‌قدم شدن رو ازم سلب کرده، تجربه‌ی یک ارتباط واقعی واز دست دادن اون باشه. تجربه‌ی لخت و عریان کردن روح، باز کردن تمامی دیوارهای دفاعی و نمایش خود واقعی در برابر یک آدم دیگه وسپس مشاهده‌ی رفتن اون فرد باشه. خواه ناخواه بذرِ فکرِ خوب نبودن، کم بودن و ناکافی بودن در ذهن کاشته می‌شه. ریشه می‌دوونه وبزرگ می‌شه و کار به جایی می‌رسه که قبل از شروع هر ارتباطی، باید به این سوال پاسخ بدم که اگر دوست نداشتنی باشم چی؟ اگرنخواستنی باشم چی؟ اگر ایراد از من باشه چی؟

به خودم میام و می فهمم که دوباره دچار فکر و خیال شدم٬ باید کارهام رو انجام بدم. سرم رو کمی به چپ و راست تکون میدم تا تمرکزکنم که یکهو چشمم به لیوان قهوه می افته. دیگه عطرش رو حس نمی کنم. بخاری ازش بلند نمی شه. قهوه سرد شده. باید یه لیوان دیگهدرست کنم. باید از سر میز بلند شم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید