مبینا داوری
مبینا داوری
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

اگر این دروغ است، بگذار من دروغگو باشم.(+ نسخه صوتی)

این ساعت‌ها قصد نوشتن کرده‌ام اما برای فرار از نوشتن هر کاری بگویی کرده‌ام. برای نوشتن تلاش کرده‌ام، کتاب خوانده ام، موسیقی گوش داده ام. اما نفسم از تصور نشستن پشت میز و ریختن کلمات روی کاغذ می‌گرفت. تمرین‌های تنفسی کتاب را انجام دادم و قدری دیگر خواندم. با نوای موسیقی آنقدر آرامش گرفتم که آخر سر خوابم گرفت. کتاب را بستم و کناری گذاشتم. بالش را بغل کردم و ناخودآگاه به حالت جنینی فرو رفتم. کلمات مثل رودخانه ای کوچک جریان خود را آغاز کردند. همین ها، همین جملات. باید بنویسم درباره ترس، تغییر، یا چهارراه. تمام ترسم از نوشتن این است که خوانده شود. که اثبات شود خوب نمی‌نویسم، جان می‌کَنم تا بنویسم و این دروغ که نویسنده‌ام بر ملا شود.

حین نوشتن جمله قبل خشمی مرا گرفت، مگر دروغ گفته ام که نویسنده ام؟

تلاش می‌کنم. تقلا می‌کنم. افکار در ذهنم چون گردبادهای کوچک و بزرگ می‌چرخند و به در و دیوار جمجمه می‌خورند. نوشتن سفرِ رفتن به درون است، آن‌جا که کابوس‌های بیداری ات لانه کرده‌اند. و انگار توی سبک مغز اراده کرده باشی به دیدارشان بروی با خیال این‌که بلایی سرت نمی‌آید. من اگر می‌ترسم بنویسم از ترس ناکافی بودن است، از ترس اینکه قصه بلدم اما قصه گویی بلد نیستم، پایان بندی بلد نیستم، صحنه سازی بلد نیستم.

نمی‌دانم این همه سوادم درباره قصه‌ها کجای عالم نویسندگی را گرفته‌اند. اما لااقل، بداهه نویسی را بلدم. رها کردن جریان افکار روی کاغذ و سیاه کردن برگه‌ها و بعد فراموش کردنشان؛ بهتر که فراموش شوند. هرچند دوست دارم هر آنچه می‌نویسم خوانده شود. حتی مزخرف ترینشان. همین چند خط پیش داشتم می‌گفتم از خوانده شدنشان می‌ترسم، تو ببین تناقض را...

القصه، ترس برای من رویارو شدن با خودم است، منِ بی نقاب. ترس از دیدن شکستگی‌هایم است، یا شاید ترس از اینکه ببینم به جز شکستگی‌هایم، چیزهای دیگری هم آنجا وجود دارد. مثلا، چیزی شبیه به استعداد، هنر و توانمندی. اما، نمی‌دانم چرا این‌ها بیشتر ترس دارند. از وجود آسیب‌ها و ترک‌ها و شکستگی‌هایم خبر دارم. اما نمی‌دانم، یا گمان می‌کنم خود را به ندانستن می‌زنم، که چیزهای دیگری هم آن‌جا هست.

چیزهایی روشن، از جنس حیات. آخر این گونه ملزم می‌شوم به زندگی؛ ترسیدن آسان است. خودت را که ناتوان ببینی، مسئولیت عمل از تو سلب می‌شود. اما اگر باور کنی که امیدی بر اثبات وجود توانمندی وجود دارد، آن وقت چه؟ آن وقت چه کار می‌توانی بکنی؟ اینکه روزی به خودت برگردی و ببینی که می‌توانستی کاری کنی، چیزی خلق کنی، چیزی بیشتر باشی، اما نکردی چون نخواستی، آن وقت احتمالا آجرهای سال‌ها رفته عمرت روی سرت آوار می‌شوند. حتی اینکه ببینی برای آرام کردن میل به نویسندگی و در عین حال اجتناب از سختیِ نوشتن، از جسارت خوانده شدن و قضاوت شدن، یک عمر به بداهه نویسی پناه برده‌ای. این گناه بعدا رهایت می‌کند؟

من از حالا نگران فروپاشی روانی خود بیست سال آینده ام هستم. نگران لمس حسرت، پشیمانی، دیر شدن. چه بگویم که ترس، از همه عواطف با من آشناتر است. اما اگر می‌گویم نویسنده‌ام، برای این آرمان لعنتی است که می‌خواهم نویسنده باشم؛ می‌خواهم به جرعه‌ای هنر که استعدادش را دارم چنگ بزنم، تا بمانم و بتوانم نفس بکشم، تا هنر زندگی را تحمل پذیر کند، تا میراث جوانی‌ام باشد و روشنی بخش روزهای تکراری ‌ام. می‌نویسم تا چشمانم بتوانند رنگ‌ها را ببینند، موسیقی را مزه کنند، تا روحم زندگی را تجربه کند.

جمعه، ۲۲ تیر ۱۴۰۳

ترسنوشتندروغنویسندگیاستعداد
برای آنکه مغزم نترکد و قلبم پاره نشود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید