مبینا داوری
مبینا داوری
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

بخواب سرباز... (+نسخه صوتی)


راستش را بخواهید امشب اصلا قصد نوشتن نداشتم، آمده بودم یواشکی جواب کامنت های اخیر را بدهم که دیر نشود، ملت فکر نکنند این چه عصاقورت داده ای‌ است که حتی جواب اظهار محبت‌ها را هم نمی‌دهد! همین طور که آمار این یکی دو هفته را زیر و رو می‌کردم و از این کشک‌های تنقلاتی کشکام (اسپانسر این قسمت) می‌انداختم گوشه لپم، آقای دنگ شو کنار دستم از اسپاتیفای آواز سر داده بود و می‌فرمود که: برکه‌ی امن را نمیخواهد اگر پشتش خطری نیست (آهنگ آخر قصه). این آهنگ اخیرا خیلی به مذاقمان خوش آمده، هم ما را یاد بروبچ گروه فیل یابی اردبیل، سفری که آخر خرداد رفتم می‌اندازد، هم یک جوری حس ریسک و رهایی دارد. منتهای مطلب، من نمی‌توانم مثل آقای دنگ شو از این افاضات از خودم تولید کنم؛ فلذا بحث فکری و کرم مغز امشب به اینجا رسید که آیا آرامش می‌تواند ملال آور شود؟

آقای دنگ شو می‌فرمایند که مسافرند همیشه. منتها من به رسم اجدادمان که از کوچ نشینی به یکجا نشینی روی آوردند، آدم بسیار یکجا نشینی هستم. شما خبر ندارید که شب قبل از اولین سفر عمرم بدون خانواده یعنی همان فیل یابی اردبیل، چه مصیبت و استرسی که نکشیدم و چه دشنام ها نثار روح پر فتوح و جوگیر خودم ننمودم، از این بابت که خودم را توی یک مسیری انداخته بودم که راه برگشت نداشت (به هرحال ۸ میلیون تومان وجه رایج مملکت با نرفتن من به سفر زنده نمی‌شد!). فلذا من یک بار، فقط یکبار در عمرم، آن هم با برنامه ریزی قبلی، دل به دریا که چه عرض کنم دل به هواپیما زدم و رفتم سفر، با گروهی که برای اولین بار قرار بود ببینمشان و هیچ معلوم نبود که چه ها پیش خواهد آمد!

اما آقای دنگ شو قصه اش فرق دارد. وی اظهار می‌دارد که مسافری همیشگی است. حالا یا پول توی جیبش زیادی کرده یا به خزانه‌های سرّی وصل است، حالا هرچه است خودش می‌داند، بحث من چیز دیگری است. من به عنوان آدمی یکجا نشین سفر را نهایتا دو ماه یکبار تاب بیاورم. حس میکنم از سوال اصلی خیلی دور شدیم. دنگ شو داشت می‌گفت برکه ی امن را نمی‌خواهد اگر پشتش خطری نیست. من حتی نمی توانم با این یک تکه همخوانی کنم، حالا بماند اینکه تصورم از خطر پشت برکه یک ماری تمساحی چیزیست!!

اما من برکه‌ی امن را می‌خواهم، خوب هم می‌خواهم، کاملا بدون خطر پشتش؛ و امروز لحظه ای از ذهنم عبور کرد که اگر قرار باشد انتخاب کنم بین برکه‌ی امن و هر هیاهوی هیجان انگیز دیگری، کدام را انتخاب می‌کنم. خب راستش جوابی هنوز نتوانسته‌ام برایش پیدا کنم؛ اما حس می‌کنم برای آدمی مثل من که در طول ۲۶ سال و ۱۹ روز و ۱۱ ساعت عمرش استرس های خیلی زیادی کشیده و آشوب ‌های دوست نداشتنی ای را پشت سر گذاشته و تازه توانسته خودش را از شر صداهای خبیث هیولای افسردگی و مرگ رهایی بخشد، برکه ی امن خیلی هم دوست داشتنی است! اصلا من دلم می‌خواهد کنار همان برکه یک آلونکی داشته باشم، جیبم به خزانه‌های پنهان و سرّی آقای دنگ شو وصل باشد، کل روز کتاب بخوانم و فیلم تماشا کنم و بنویسم، طبیعت گردی کنم و اصلا هم آن طرف برکه نروم که ببینم پشتش خطری (احتمالا تمساح) هست یا نه.

می‌دانم. نگفته فکرتان را خواندم. می‌خواهید بگویید که این جوری نمی‌شود. خب.. خب من هم می‌دانم. اصلا انکار هم نمی‌کنم. باشد قبول، زندگی کنار برکه در آلونک در رفاه کامل و بی دغدغه‌ی کار و درس و گرانی و ترافیک ملال انگیز می‌شود. مثل همان روز آخر سفر اردبیل که با وجود آن همه زیبایی و تفریح، دلم برای تهران کذایی تنگ شده بود. اما.. اما شما جان پیام مرا بخوانید! شما بگویید؛ چه می‌شود که کسی ترجیح می دهد مدتی فرار کند به آلونکی کنار برکه‌ای که پشتش هیچ خطری نیست؟

جواب واضح بود، نه؟

من اگر می‌خواهم فرار کنم به برکه‌، به خاطر آن واژه ای است که پشت بندش می‌آید، برکه ی امن... و داستان این است که من این روزها، بیشتر از هر چیزی، در جستجوی یافتن آرامش روزها را سپری می‌کنم. مطمئن باشید مثل روزهای اسفند حالم خراب نیست، اما حالا، حالا که می‌توانم با سروصدا و آشوب کمتری از دریچه روشن تری جهان را، زندگی را نگاه کنم، حس می‌کنم که راه درازی را آمده‌ام... حالا این سوار، که خسته از جنگی نابرابر با خود و جهان برگشته، می‌خواهد فقط کمی آسودگی داشته باشد، کنار برکه‌ای دراز بکشد، سرعت کند زمان را حس کند و چشمانش را ببندد، هیچ صدایی نشود و به هیچ چیزی فکر نکند...شاید بعد، بعد که ضربان قلبش با حرکات آهسته برکه هماهنگ شد، شاید آن وقت دلش بخواهد چشمانش را رو به آسمان بالای سرش باز کند، و اگر توانست بار آن همه زخم و خستگی را کنار بگذارد، اگر خواست، شهامتش را جمع کند، و از خودش سوالی بپرسد: حالا چه؟ حالا می‌خواهد با زندگی‌اش چه کار کند؟ حالا که از مرگ عبور کرده، می‌خواهد به زندگی برگردد؟ ارزشش را دارد؟

از اینجا به بعد، نمی‌توانم قصه سرباز را ادامه بدهم. این سرباز هنوز کنار برکه دراز کشیده است، هنوز چشمانش را باز نکرده. من نمی‌توانم به شما بگویم که سرباز آخر سر به این نتیجه می‌رسد که زندگی همیشه برنده است. نه. این سرباز هنوز می‌ترسد. هنوز می‌خواهد چشمانش را ببندد و تصور کند همه آنچه پشت سر گذاشته خوابی بیش نبوده، و دوست دارد وقتی چشمانش را باز می‌کند ردی از زخم‌های جنگ نبیند، جنگی بین او و خودش.

اگر روزی با اطمینان کامل به این نتیجه رسیدم که زندگی آنقدر ارزش دارد که از برکه‌ی امن دل بکنم و بروم به دل خطرها، مطمئن باشید اولین نفر شما خواهید فهمید. اما برای الآن، فعلا اجازه دهید من روزها از پشت پنجره های خاک گرفته اتوبوس به غروب ساکت شهر نگاه کنم، با خیال کتابی که قرار است امشب بخوانم به خانه بروم و اصلا فکر نکنم که این قصه یک قهرمان می‌طلبد؛ قهرمانی که باید سفر کند تا خود و خدا و معنا و چرایی را بیاید، قهرمانی که باید خطر کند تا بزرگ شود. فعلا قهرمان خسته است، بگذارید قهرمان نفسی بکشد، شاید باز روزی عقل از سرش پرید، هیجان را به قرار ترجیح داد و به میدان برگشت. با اجازه شما، قهرمان فعلا می‌رود یک نفسی بکشد.

برکه‌ی امندوست داشتنیطبیعت گردیهیجان انگیزسفر
برای آنکه مغزم نترکد و قلبم پاره نشود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید