اگر حس میکنید از طرف پستهای امروز من بمباران شدهاید، خب داستان از این قرار است که من تازه امروز وقت کردم چیزهایی که جمعه پیش روی کاغذ نوشته بودم را اینجا منتشر کنم. اما این یک روزانه یا چندروز نویسی واقعی است! خیلی دوست داشتم دیشب چیزهایی مینوشتم، جملات مثل ماهی های ریز توی آکواریوم توی ذهنم میچرخیدند. منتها چون یا در تاکسی در حال پِرِس شدن بودم تا در خیابان در تلاش برای عوضی نرفتن مسیر، مهر سکوت کوبیدم وسط پیشانیشان. خوب بود و توانستم از موسیقی لذت ببرم و ویترینها را تماشا کنم، فقط یک اشکالی پیش آمد؛ امروز هیچی از آن جملات شاعرانه و رنگی یادم نیست!!
یک پستی گذاشتم مبنی بر اینکه جمعه ها نمی توان نویسندگی کرد، آقا به جان خودم این واقعیت دارد! یعنی پایم که به خانه مادری میرسد از شدت آسودگی و بیکار بودن چنان ملالی من را میگیرد که حس میکنم دیگر جرعهای حس زنده بودن در من نمانده! و چون میخواهم انتقام تمامی دیرخوابیدنها و صبح زود بیدار شدنهای در طول هفته را بگیرم، بدتر از خرسهای گریزلی به خواب زمستانی میروم!
سر ظهر خواب دیدم از شغل فعلیام استعفا داده ام و در یک کتابفروشی سه طبقه مشغول به کار شده ام. هرچند گویا آنجا هم مشاعرم سر جایش نبود، یکمی دیوانه و خل وضع میزدم. آخ که چقدر دلم میخواهد بروم بنشینم و تمام جملات دیروز را بیاورم روی کاغذ. این از باگ های زندگی یک نویسنده است که شاعرانههایش یا وسط خیابان به ذهنش خطور میکنند، یا در تاکسی یا در اتوبوس. خب من سرپا چجوری بنویسم!!
من فکر میکنم که (انگار خیلی فکرم برای بقیه مهم است) دانشمندان باید دست جمعی یک حرکتی بزنند و یک ریکوردر مغز اختراع کنند. آن وقت میشود وسط خیابان نوشت، وسط آشپزی نوشت، هزار و یک جای دیگر نوشت. کار ما آسان میشود. (الان به ذهنم رسید که احتمالا با ریکورد کردن مغز من در بخش های بسیاری فقط صدای جیغ پخش میشود!!)
راستش، دارم فکر میکنم که علت اینکه در خانه مادری دست دلم به نوشتن نمیرود این است که اینجا باید خود منطقیام باشم، عقلم سر جاش باشد و خلق و خویم بالا، و مشکل نوشتن این است که برای نوشتن باید به عمق احساساتم ورود کنم، دست بگذارم روی آن زخمی که هنوز ملتهب است، ور بروم به غم و غصه ها و ترک های دلم، آن وقت یک چیزی برای نوشتن تراوش میکند. آن وقت توصیفها قشنگ میشوند، استعارهها گل میکنند.
باید بروم توی اتاق و خودم را حبس کنم و با موسیقی تنها شوم، آن وقت در مقابل خودم و عقل، آسیب پذیر میشوم. این تکهی ناننوشته از دیشب دارد خفه ام میکند. میترسم بنویسم، میترسم بیاید، بخواند، بفهمد که هنوز آثار آن رویارویی کوتاه از ذهن و قلبم پاک نشده... به خدا دارد پاک میشود، شور از بین میرود، منطق رد دلتنگیها را میشوید، اما، اما هنوز قلمم اسیر است. هرچه میخواهمم بنویسم یا سر از ترس در میآورد، مهمان همیشگی، یا میرود سراغ تنهایی که نمیخواهم از آن بداند، یا صاف میرود سراغ دلتنگی. به خدا دیگر دلتنگش نیستم، دلتنگ آن تجربه ام. آن ذوق کردن از بودن دیگری، در ارتباط بودن و خبر گرفتنها، عزیز بودنها... اصلا میخواستم همین را بنویسم! که این بشر قلمم را از من گرفته است! اما سوال اصلی اینجاست: آیا دل من میخواهد که قلم را از او پس بگیرم...؟
خب این نوشته نباید به اینجاها میرسید! دیگر دارد رسمی منتشر میشود، با نام خودم! حالا هرچه میخواهم منتشر کنم تا دستم روی دکمه انتشار میرود صبر میکنم و به عواقبش فکر میکنم. اما دلم نمیخواهد خودم را سانسور کنم. هر چند از یک طرف خیالم راحت است، مگر چند نفر این دری وری های من را میخوانند! اما میترسم نکند با اعلام کردن جای نوشته هایم در اینستاگرام کنجکاو شود بیاید همهشان را بخواند. یعنی انقدر بیکار است؟ یک راه چاره این است که بعد از این نوشته و شاعرانههای پشت بندش آنقدر نامرتبط با او بنویسم و بعد جای گنجینه نوشتهها را لو بدهم، که اگر آمد، آنقدر نوشته ببیند که بینشان گم شود و راهش به این یکیها نخورد! وضع ما را ببین، دیوانگی هم عالمی دارد!
یعنی الان میروم سراغ نوشتن آن یک تکه اسرار آمیز؟ نمی دانم. پست بعدی نتیجه را روشن خواهد کرد!