دو سال از موقعی که او را دیده بود میگذشت ........ اری از همان روز اول از همان دیدار اول گویی زندگی هر دو نفر آن ها دوباره شروع شده ......گویی زندگی دیگر تصویری سیاه و سفید نشان نمیداد .... بلکه زندگی رنگی شده بود ...اری امروز روزی بود که اولین بار بهم گفتند عاشقانه عاشق هم هستند ....و هردو میخواستند امروز را تبدیل کنند به بهترین روز عمرشان ....ولی سرنوشت به آدم خیانت میکند ولی سرنوشت در امروز نیز به آن ها خیانت میکند؟ ....... چه کسی این را میداند ؟......همان طور که داشت قدم میزد تصویری دید .....تصویری که باور کردنش مشکل بود .......گویی تصویری که دیده بود یک کابوس بود .....دخترک با رفیقش بود ....داشتند با هم میخندیدند .....گویی قلب پسرک ایستاده بود .....گویی بدنش دیگر متعلق به او نبود .....فقط به سمت دخترک و رفیقش حرکت میکرد ....دخترک تا پسرک را دید نجوا کرد (جیمین ... ببین ....اصلا اونطوری ...که فکر میکنی..منو تهیونگ ....)ولی با سیلی که پسرک به او زد ..حرفش نا تمام ماند ...باورش نمیشد که عشقش به او سیلی زده بود .....ولی دیگر مهم نبود که به او سیلی زده بود ...او داشت به تهیونگ رفیقش نزدیک میشد ...او باید کاری میکرد ....چون تهیونگ هیچ تقصیری نداشت ...(جیمین صبرکن )..(آها پس دلت واسه عشقت میسوزه ....پس من چی ....منی که همه دنیام رو به تو دادم .....منی که سند قلبم رو به نامت کردم ....حقم این بود ا٫ت )...(جیمین آن از من خواست که )...پسرک حرف تهیونگ را قطع کرد(ازت خواست که عاشقش باشی ... تو هم قبول کردی آره ... تو رفیق من بودی تهیونگ ) پسرک نگذاشت که حرف تهیونگ تمام شود و با سرعت از آنجا دور شد .....عصر بود ..... پسرک اعصبانی بود ......عشقش در روزی که بهترین روز عمرش بود به او خیانت کرده بود ....صدای آیفون آمد ...پسرک بدون اینکه بداند چه کسی زنگ آیفون را زده است ...در را باز کرد ....کسی در را باز کرد ......اری او تهیونگ بود ....(چرا اومدی ...خجالت نمیکشی)...(اولن مگه خودت همیشه نمیگی عاشق شدن خجالت نداره ...دومن من واسه اومدن خونه ی رفیقم باید اجازه بگیرم ...ببین جیمین امروز من ا٫ت رفته بودیم تا )...پسرک با داد گفت(چیو میخوای بهم بگی ...هان ؟.....اینکه توی بهترین روز عمرم عشقمو ازم گرفتی ....اینکه به عشقم سیلی زدم ..ببین تهیونگ )تهیونگ هم با داد گفت (بفهم جیمین بفهم ... بفهم که ا٫ت عاشقته ...امروز با من اومده بود خرید تا واسه تو هدیه بخره ...به من گفت که من سلیقه جیمین رو نمیدونم میشه بیای و بهم بگی واسش چه هدیه ای بخرم ...همیشه نفهم بودی )پسرک با لکنت گفت (دار...ی راست ...میگ..ی )تهیونگ قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند تلفنش زنگ خورد .....پسرک نمیدانست چه چیزی به تهیونگ گفته بودند که رنگش پرید ...(خوبی ..تهیونگ )..(ا٫ت ..توی )....(ا٫ت ..چی شده )همان لحظه یادش آمد ...که ا٫ت بیماری قلبی دارد ....گویی قلبش ایستاده بود ...با اشکی که از چشمانش می آمد گفت (کدوم ...بیمارستان )(بیمارستان ********) بلاخره به بیمارستان رسیدند .....فقط راه میرفت با اینکه هیچکس به پسرک نگفته بود که دخترک کجاست ...پسرک بوی آن حس میکرد به بخش I C U نزدیک شده بود ......هر چه نزدیک تر میشد ....بیشتر نگران میشد .... پشت در I C U صدای گریه می آمد ....جلو رفت ...اری او مادر و پدر دخترک بود ....داشتند گریه میکردند ...به اتاق I C U نگاهی انداخت .....اری او ا٫ت بود..که پرستاران پارچه سفیدی روی او می انداختند....اشک های پسرک مثل بارانی که تمامی نداشت می ریختند ....پسرک میخواست بگوید که دخترک از پیش نرفته است ....او نمرده است...ولی هیچ کلمه ای از دهان او خارج نمیشد .....فقط اشک هایش میریختند ....اری دخترک جیمین را تنها گذاشته بود ...ولی پسرک هیچ وقت دخترک را تنها نمیگذاشت .....پس شب همان روز به پیش دخترک رفت
اری دخترک رفته بود ....ولی همانطور که پسرک به او قول داده بود ....هر جا که دخترک می رفت او هم می رفت....پس همان شب پیش دخترک رفت