?پس از رنسانس، تمامی مکتبهای مطرح و پرطرفداری که در مغرب زمین ظهور کردند، با همه اختلافات، و حتی تضاد و درگیری که با یکدیگر داشتند، در یک مسئله با هم متحد بوده و وحدت نظر داشتند، و آن «نفی خدا یا انکار نقش او در صحنه زندگی دنیا و به طور مشخص خارج کردن دین از عرصههای حیات اجتماعی و سیاسی» بود. به عنوان مثال:
?در مکتب «ماتریالیسم» اصالت به ماده داده میشود، دین و آئین الهی و مذهبی و همه پایبندیهای اخلاقی بیاصل و ریشه معرفی میگردد.
?در مکتب «اومانیسم» انسان به جای خدا، در کانون اصلی عالم قرار میگیرد.
?در مکتب «لیبرالیسم» انسان قید و بندهای دینی و ماورای طبیعت را میشکند.
?در مکتب «سکولاریسم» دنیا و زندگی دنیوی رابطهاش را با ارزشهای دینی پاره میکند.
?در مکتب «پوزیتیویسم» به محسوسات و عینیات اصالت معرفتی داده میشود و تأکید میگردد که آنچه محسوس و عینی است قابل شناخت، دست یافتنی و درخور تحقیق است.
?در مکتب «ناسیونالیسم» آنچه سزاوار تلاش و جانفشانی است ملت و وطن است نه آرمانهای فرامرزی.
?در مکتب «اگزیستانسیالیسم» اگر انسان بتواند هستی و وجود خود را از قيدها آزاد کند، خود به خود همه تعینها و تشخصهای محدود کننده، از جمله قیود مذهبی و دیانت به کنار خواهد رفت.
?در مکتب «سودگرایی» همه خیرها و نیکیها تنها در ترازوی منفعت طلبی ارزیابی و سنجیده می شود.
?و نیز دیگر مکتبهای تأثیرگذار غرب مانند مکتب «عاطفهگرایانه» آدام اسمیت، مکتب «قدرتطلبی» نیچه، مکتب «وجدانگرایی» روسو، مكتب «جامعهگرایی» دورکیم، و مکتب «احساسگرایی» هیوم، هر یک با بیان ویژه خود و از زاویه دیدی، تلاش داشتند تا دست خدا را بسته نشان داده و «فعال مايشاء» بودن آن حقیقت مطلق و هستي محض را انکار کنند.