مائده نیک‌آیین
مائده نیک‌آیین
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

سنجاق قفلی

تازه سلام نماز عشاء را داده بود و داشت تسبیحات اربعه را به زیر لب زمزمه‌ می‌کرد که شنید صدایش می‌زنند:”های مشتی ممدلی، های مشتی ممدلی”

با گوشه‌ی چشم به پسرش، کاوه اشاره کرد که برود ببیند چه خبر است. کاوه از اتاق خارج شد و به تراس رفت، لبه‌ی نرده‌ها ایستاد و سلامی کرد: “چی شده مشتی؟”

-: گاواتونو تو زمین مشتی رضا بسته بودین؟

-: آره، صبح خودم بردم و بستم. چی شده مگه؟

-: نیستن. گاوای منم اونجا بودن. یه ربع پیش مشتی رضا اومد و خبر داد که گاوا نیستن.

-: یعنی چی نیستن؟ دزدیدنشون؟

-: الله و اعلم… پسر مشتی رضا میگه که امروز چند تا جوون که معلوم نبود کجایی‌اند تو روستا بودند. شاید اونا دزدیدن.

-: ای بابا. من دیدمشون. بچه‌های خوبی بودند. از من سراغ خونه‌ی بی‌بی شهربانو رو گرفتند.

-: چی شده باباجان؟

مشتی ممدلی بود که نمازش را تمام کرده بود و آمده بود بر روی تراس.

-: گاوا نیستن.

-: به پسرت گفتم مشتی ممدلی. گاوای من و تو گم شدن. معلوم نیست دزدیدنشون یا این که طنابشون رو باز کردند و فراری دادنشون. داریم می‌ریم پِی‌شون. اگه تو هم میای، بیا دم خونه‌ی مشتی رضا، تا از اونجا شروع کنیم به گشتن.

مشتی ممدلی در حالی که گوشه‌ی سیبیلش را می‌جوید رو به کاوه کرد: مگه نگفتم شب نشده گاوا رو بیار خونه؟

-: چرا آقاجان. داشتم می‌رفتم دنبال گاوا، که مشتی اومد‌.

-: الان؟ دیره که. کی تو یک کار درست و حسابی می‌کنی آخه؟

-: آخه آقاجان من اگه زودترم رفته بودم، بازم گاوا نبودن که. چطوری می‌تونستم بیارمشون خونه؟

مشتی ممدلی نگاهش را از کاوه برداشت و به مشتی نگاه کرد: شما برید، ما هم میایم.

مشتی دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت. مشتی ممدلی رو کرد به کاوه: “برو طناب و چراغ قوه آماده کن. چکمه‌ها رو هم بردار. به ننه‌ت هم بگو برامون لقمه بپیچه. برو دیگه بچه… واستادی منو نگاه می‌کنی که چی؟ بدو… نون نخوردی مگه؟”

کاوه به سرعت از پله‌های تراس پایین رفت و رفت به سمت آشپزخانه و انباری. تندی دستورات پدر را به مادر داد و رفت به انباری تا چکمه‌ها و چراغ قوه و طناب را پیدا کند. در حال گشتن بود که صدای علی پسر مشتی را شنید که پدرش را صدا می‌زد.

-: عمو مشتی ممدلی… عمو مشتی ممدلی

کاوه به تندی از انباری خارج شد. همزمان با خارج شدن کاوه از انباری، مشتی ممدلی هم به روی تراس آمد.

-: چه شده پسرجان؟

-: بابا اینجاست؟… گاوا رو پیدا کردن عمو.

مشتی ممدلی دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و الحمداللهی زیر لب گفت: خوش خبر باشی پسرجان… کجان گاوا؟ کی پیداشون کرد؟

-: تو قبرستونن. زن عموم از نونوایی بر‌می‌گشت که تو قبرستونی پنج تا گاو دید. الان به مامانم گفت، مامانم هم به من گفت بیام به بابا بگم، منم اومدم پِی بابام، که گفتن اینجاست. الان بابام کجاست؟

-: بابات رفت خونه‌ی مشتی رضا.

-: خب پس من میرم اونجا به بابا بگم.

مشتی ممدلی درحالی که از روی پله‌های تراس پایین می‌آمد گفت: نه پسرجان نمی‌خواد. تو و کاوه برید دنبال گاوا. گاوا رو برگردونید خونه. من میرم خونه‌ی مشتی رضا. به بابات میگم که گاوا پیدا شدن و تو هم رفتی که گاوا رو برگردونی خونه.

-: باشه.

-: کاوه بیا با علی برو دنبال گاوا. وسایل رو بردارید و برید.

-: باشه آقاجان.

کاوه به علی اشاره کرد که به دنبالش بیاید. علی پشت سر کاوه به راه افتاد و با هم به انباری رفتند.

-: پیدا نکردی کاوه؟ بیا این لقمه‌ها آماده است. تو هم اینجایی علی جان. خوش اومدی.

کاوه و علی به سمت صدا برگشتند و مادر کاوه را دیدند.

-: سلام خاله، مرسی

-: نه مادرجان. نمی‌خواد. گاوا پیدا شدن. تو قبرستونی‌اند. دنبال طناب می‌گردم تا من و علی بریم بیاریمشون خونه.

-: این موقع شب می خواهید برید قبرستونی؟

-: آقاجان گفت مادر جان.

مادر کاوه به دنبال مشتی ممدلی روانه شد: آقا… آقا…

-: آقاجان نیست. رفته خونه‌ی مشتی رضا.

مادر کاوه لب‌هایش را روی هم فشرد: خوبه می‌دونه که شب نباید کسی بره قبرستون. بعد شما دو تا بچه رو می‌خواد بفرسته قبرستون.

-: ایرادش چیه خاله؟

مادر کاوه به علی نگاه کرد: هیچی. روح و جن و از مابهترون شب‌ها تو قبرستون می‌چرخن… واستین. الان میام.

علی و کاوه به هم نگاهی انداختند. صورت علی سفید شده بود. کاوه پقی زد زیرخنده: جن و پری و روح کجا بود آخه. خرافاته. باور نکن.

علی شانه‌هایش را بالا انداخت.

-: بیاین… بیاین… این سنجاق‌های قفلی رو بگیرین و بزنین به لباساتون.

-: سنجاق واسه چی مادر جان؟

-: واسه این که از ما بهترون بهتون حمله نکن.

-: خرافاته مادرجان.

مادر لب زیرینش را گزید: نگو… نگو… یهو دیدی اومدن سروقتتا…

-: خب اگه بیاد اونوقت باید با سنجاق بهش حمله کنم؟

-: نه مادرجان. حمله نمی‌کنی که. وقتی چیز فلزی داشته باشین بهتون نزدیک نمی‌شن. بگیر دیگه مادرجان.

علی سنجاق قفلی را از مادر کاوه گرفت و سنجاق را به لباسش زد ولی کاوه سنجاق را گرفت و در جیب شلوارش گذاشت.

-: بزن به لباست مادرجان… راستی از همون دم در قبرستونی بسم‌الله بگین و برین تو‌. صلواتم بدین. یادتون نره ها؟

-: خیالت راحت خاله.

-: بزن به لباست دیگه مادرجان

-: می‌زنم حالا مادرجان. نگران نباش. دم قبرستونی می‌زنم.

-: باشه، برید برید. مراقب باشید. چیزی شد داد و فریاد کنید تا مردم بیان کمکتون.

-: این‌طوریا هم نیست که مادرجان. هنوز سرشبه. مردم تو قهوه‌خونه‌ی بغل قبرستونی هنوز نشستن. جن و پری این وسط چطوری می‌خواد بیاد؟

-: تو قبرستونی که کسی نیست. یهو ظاهر میشن.

کاوه سرش را خم می‌کند: باشه مادرجان، باشه. بریم دیگه دیر شد. اگه گاوا فرار کنن، آقاجان عصبانی میشه.

-: باشه… برید… برید…

کاوه و علی طناب به دست از انباری خارج می‌شوند و به سمت قبرستان می‌روند.

-: تو باور می‌کنی جن و پری وجود داشته باشه؟

-: آره. خیلی‌ها دیدنش.

-: کی مثلا؟

-: تو روستای مادربزرگ مامانم یه آقاهه هست که جنیه. میگن جن دیده که این‌طوری شده. هر بار می‌بینمش می‌ترسم.

-: من که باور نمی‌کنم. شاید دیوونه است.

-: بی‌خیال کاوه. من می‌ترسم. ادامه نده.

-: باشه.

و در سکوت به زیر نور چراغ‌های جاده‌ی منتهی به قبرستان ادامه دادند.

-: تو سنجاق زدی؟

-: نه.

-: بزن خب.

-: نمی‌خواد. خرافاته. چرا بزنم؟

-: باشه، هرجور راحتی.

سایه‌هایشان بر روی سیاهی آسفالت افتاده بود و با آن‌ها همراه بود. باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچید و صدای هوهویی به گوش می‌رسید. کم‌کم نزدیک قبرستان شدند، و مردم روستا را دیدند که در قهوه‌خانه‌ی روستا، کنار هم نشسته‌‌اند و دَبِرنا بازی‌ می‌کنند. نانوایی در حال پخت بود و دو، سه نفر در صف بودند. نور سفید و سبز از مسجد وسط قبرستان تا نزدیکی‌های قهوه‌خانه و نانوایی را روشن کرده بود. علی خنده‌ای کرد: میگم گاوهای شما هم زرنگنا. اومدن جایی که نزدیک خونه‌شونه.

هر دو باهم، با صدای بلند خندیدند، کاوه در دروازه‌ی قبرستان را باز کرد و وارد قبرستان شدند. علی زیر لب بسم‌اللهی گفت و صلواتی فرستاد. گاوها در زیر درختی نشسته بودند.

-: اوناهاشن.

-: چه بساطی برامون درست کردنا. معلوم نیست کی اینارو باز کرده که تونستن فرار کنن.

گاوها با دیدن صاحبانشان سری تکان دادند و ایستادند و جلو آمدند. کاوه دستی به روی پیشانی گاو کشید. گاو مایی کرد و خود را برای صاحبش لوس کرد و سَر خود را به شکم کاوه مالید.

-: کاوه طنابو بده من. طناباشون پاره شده… کاش دستم بهشون می‌رسید و می‌فهمیدم کی‌اند… عجب شری درست کردنا…

کاوه طناب‌ها را به علی داد. علی درحالی که غر می‌زد، به تندی به دور گردن گاوها، طناب‌های جدید را بست. گاوهای خودشان را در اختیار گرفت و کاوه هم گاوهای خودشان را. و به سمت خانه حرکت کردند.

-: نگاه کردی علی؟ طنابای دور گردناشون رو بریده بودن. معلوم بود که با چاقو بریدن. خدا کنه به حیوونای زبون بسته آسیبی نزده باشن.

-: آره… آره… خدا لعنت کنه مردم آزارارو که ما و این گاوا رو در به در کرد.

-: ان‌شالله

-: کار نداری کاوه؟ من دیگه برم خونه.

-: برو به سلامت. مراقب باش.

کاوه طناب به دست، هدایت گاوها را بر عهده گرفت و آن‌ها را در سیاهی جاده‌ی روستایی و زیر روشنایی گاه به گاه چراغ‌های خانه‌های روستایی به سمت خانه هدایت کرد. و هر گاه آن‌ها از مسیر منحرف می‌شدند، با هوش‌هوشی آن‌ها را به داخل مسیر می‌آورد. از دروازه‌های حیاط که رد شد، صدایی او را از هدایت گاوها بازداشت.

-: اومدی کاوه؟

-: بله مادرجان. آقاجان اومده؟

-: نه هنوز نیومده. گاوارو ببر تو طویله و بیا بالا. بعدم لباساتو عوض کن.

کاوه، سری تکان داد. گاوها را به سمت طویله برد. چراغ طویله را روشن کرد. آرام بر پشتشان دست کشید و آن‌ها را در طویله جای داد. جلوی حیوان‌های زبان بسته، کاه و علف ریخت. ظرف آب‌شان را پر کرد. چراغ را خاموش کرد، و از طویله خارج شد. کنار حوض آب ایستاد. شیر آب را باز کرد، دست و صورتش را شست، و دستانش را خیس کرد، و خاک روی موها و لباس‌هایش را با تَری دستانش گرفت. به ساختمان نگاه کرد. و آرام قفل سنجاقی که مادر به او داده بود را از داخل جیب شلوار جدا کرد و در دل شکر کرد که از مابهترون به آن‌ها نزدیک نشده بودند.


مائده نیک آیین

پایان

دوم مرداد یک هزار و چهارصد

مائده نیک آییننویسندهداستان کوتاهنویسندگینوشته کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید