یا "حسرت ؛ لغتی که زندگی منو وصف میکنه"
حسرت درد مشترک امروز اغلب ما جووناست، ماهایی که تو رویای نوجوونی مون ده سال بعد رو خیلی پررنگ و پرهیجان و بزرگ میدیدم، و بسیار در دسترس.
من تمام نوجوونیم به فوتبال باشگاهی بازی کردن گذشت و هیچ آرزویی جز فوتبالیست شدن نداشتم اما دنیای اطرافم (دانشگاه،سربازی،استعدادکشی،مشکلات مالی) جلومو گرفت و حسرتی به دلم گذاشت که تا آخر عمر باهام یار خواهد بود.
تو رشته ی تحصیلیم هم اوضاع به همین منوال گذشت، تو اوج داغ بودن کله م برای ساختن بزرگترین ایده هام، از بازی های VR که هنوز فراگیر نشده بود تا طراحی سیستم عامل مجبور بودم به همون دلایل قبلی همه چیز رو بذارم کنار و الان به یه پوسته ی بی روح که هفته ای باید 48 ساعت بشینه پشت میز تبدیل شدم و دارم با رودخانه ی گندیده ی کارمند بودن به آبشار قبرستون نزدیک میشم.
بله ، من هم میتونستم استیو جابز باشم، میتونستم علیرضا جهانبخش باشم ، درواقع میتونستم همین امین باشم اما کسی که به هدفش رسیده. اما به هزار دلیل غیرموجه الان فقط باید بهش فک کنم تا شبا خوابم ببره.
اگر هنوز ذره ای علاقه به چیزی براتون باقی مونده تا دیر نشده با سرعت تغییر مسیر بدید به اون سمت!