ویرگول
ورودثبت نام
راستگو
راستگو
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

من از آخوند بدم می‌اومد!

دبیرستانی که بودم بسیجی بودم و اهل مسجد و هیات و بسیج اما مدتی بود که از همه شون بریده بودم! نه مسجد می‌رفتم نه بسیج و هیات حتی وقتی آخوند می‌دیدم تو پیاده رو داره به سمتم میاد میرفتم اونور خیابون که با یک آخوند روبرو نشم از همه آخوندها بدم می‌اومد!

اهل کتاب خوندن و مطالعه بودم میگفتم آخوندها چی می‌خوان بگن که من بلد نباشم؟ بیاید خودم بهترش را براتون بگم! این آخوندها هم بی‌سوادن هم دروغگو! ماجرا سر شبهاتی بود که کسی را پیدا نکرده بودم جواب بده و آخوندهای بی سوادی که چیزی برای ارائه کردن نداشتند و دلم را زده بودند! البته ماجرا از فیش‌برداری‌هایی شروع شد که یک تابستان مرا به خود مشغول کرده بود و فکر می‌کردم روزی کتابش می‌کنم و سوالات فراوانی که بدون پاسخ مانده بود.

گفتن نهاد رهبری میبره مشهد منم که نه به خاطر نهاد رهبری بلکه به خاطر مشهد اسم نوشتم و اسمم دراومد و با بچه های خوابگاه رفتیم مشهد. حسینیه ای که ساکن بودیم تو کوچه ی آیت الله خامنه ای بود و تا باب الجواد هم خیلی راه بود. سر ظهر که می‌شد آخوند جوانی که همراهمون بود بچه ها را جمع می‌کرد و واسه نماز ظهر میبرد حرم. زیاد می‌دیدمش ظهرها توی دانشکده مهندسی بچه‌ها را توی نمازخونه جمع می‌کرد و براشون صحبت می‌کرد و من همیشه فقط از کنارش رد شده بودم

به بچه ها می‌گفتم بیاید خودمون بریم می‌گفتن نه دیگه با همه بریم برگشتن اما آخونده میرفت توی یکی از حجره‌های صحن قدس می‌نشست و واسه بچه ها صحبت می‌کرد من تنهایی برمی‌گشتم حسینیه حوصله صحبت‌هاشو نداشتم. دو روز که گذشت محسن گفت حالا یکم بشین با هم می‌ریم رفتم دور از جمعیت یه گوشه نشستم تا آخونده حرف هاش تموم بشه و بریم!

به خودم که اومدم دیدم جلوی آخونده نشستم! یواش یواش خودم را کشیده بودم جلو انگار تشنه ای بودم که به آب رسیدم حرف هایی می‌شنیدم که قبلش از هیچ آخوندی نشنیده بودم چیزهایی می‌گفت که هم تازه بود هم آبی برای روح تشنه ی من! البته جدید نبود داشت دعای مکارم اخلاق امام سجاد را می‌خواند و شرح می‌داد ولی برای من آبی بود که دنبالش بودم.

فردایش برگشتیم! از بچه ها پرسیدم گفتن جلساتش توی دانشگاه ضبط می‌شده و به عنوان دوره انتظار مطهر موجوده از یکی از بچه ها سی‌دیش را گرفتم تا گوش کنم.

توی جلسه اول گفت من وقتی می‌رم یه جایی بین بچه ها صحبت کنم میگم شما چرا از دین بدتون میاد؟ اول هیچ کسی چیزی نمی‌گه بعد من خودم شروع می‌کنم و شروع می کنم یه سری چیزها را می‌گم بچه ها هم که میبینن اینجوریه کم کم شروع می‌کنن و هر کسی یه چیزی می گه این چه دینیه که ... آخرش میگم خب بچه ها منم از این اسلامی که شما می گید بدم میاد و بهش کافرم!(نقل به مضمون)

توی جلساتی که گوش می کردم حاج آقا تعریف می کرد که دین چیه؟ عبادت چیه؟‌ اخلاق چیه و ... خلاصه همه ی اون حرف هایی که من تشنه ش بودم. من خیلی نمی دونستم اصلا هیچی نمی دونستم ولی فقط با آخوندهایی برخورد کرده بودم که یا داشتن روضه میخوندن یا داشتن احکام میگفتن اما من تشنه روح دین و عبادت و اخلاق بودم و به کسی رسیدم که من را با دین و آخوندا و سخنرانی و ... آشتی داد.

یه وبلاگ زدم تا شاید همین حسی که من با گوش کردن به سخنرانی های این بنده خدا داشتم و راه جدیدی توی زندگیم باز شد را افراد دیگری هم استفاده کنند. بعدا این وبلاگ را تبدیل کردم به یک سایت و این سایت تا پارسال فعال بود ولی الان دیگه خود حاج آقا سایت خوبی داره که دیگه نیازی به تبلیغ نداره. حاج آقا الان نویسنده مشهوری است که توی تلویزیون و رادیو شناخته شده است و خیلی‌ها کتاب‌های انتخاب همسر و تربیت فرزند و ... ایشان را خوندند بنابراین این مطلب را برای تبلیغ ایشان ننوشتم بلکه وقتی این روزها می‌بینم نوجوان و جوانی نسبت به ساحت روحانیت جسارت می‌کنه یاد روزگاری می‌افتم که آخوند می‌دیدم راهم را عوض می‌کردم و آرزو می‌کنم امثال حاج آقا عباسی ولدی و حاج آقا قاسمیان ها زیاد و زیادتر بودند و این جوان‌ها یک بار هم شده گوشه ای می‌نشستند و گوش می‌دادند شاید آنها هم گمشده‌شان را پیدا می‌کردند.

آخونداخلاقعمامه‌پرانیروحانیشبهات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید