خیلی چیزها را توی کتابها نمینویسند. گذشته از این، کمتر کسی میتواند درباره این چیزها حق مطلب را ادا کند. در کدام کتاب درمورد فروشنده هجده ساله شیشه و هرویین نوشته شده است؟ یوسف توی همین بوستان نزدیک خانه ما وسط روز روشن جنس می فروشد. میگفت همین چند روز پیش درِ یک ماشین، بی هوا باز شده و با موتور خورده توی در ولی چون جنس توی جیبهایش بوده نایستاده خسارتی چیزی بگیرد؛ ترسیده سر و کله پلیس پیدا شود. دو تا رفیق هم داشت که یکیشان پایش را گچ گرفته بود (با موتور تصادف کرده بود) و دیگری کاپشن چرمی پوست پوست شده ای به تن داشت. این دو میگفتند اگر در محله دیگری مثل محله ما (باجک؛ از محله های نسبتا خوب قم) بزرگ میشدند سرنوشت متفاوتی داشتند. اگر یوسف در یکی از خانه های بالای شهر به دنیا می آمد باز هم روی موتور مواد میفروخت؟ اسم محله شان را یادم نمانده اما میگفت ممکن است وقتی داری توی محله راه میروی ناگهان یکی دو نفر بکشندت توی یکی از خانه ها و ترتیبت را بدهند.
همه میگویند معتاد هم مثل همه انسانها اختیار داشته و میتوانسته با انتخاب خودش سرنوشت دیگری داشته باشد. اما مسلما بخشی از مسئله طبقاتی است. کمتر کسی مسئله را در سطحی فراتر از اختیار انسانی و به نحو ساختاری بررسی میکند. یک روحانی انقلابی میشناسم که راه حلش این بود که باید معتادها را کشت. باور کنید شوخی نمی کنم. کمتر کسی با یادآوری مسئله، چهره ای مثل چهره یوسف در ذهنش نقش میبندد. یا چهره مصرف کننده ای که برای خرید هرویین پیش یوسف آمده بود و قسم میخورم اولین مرده ای بود که در زندگی از نزدیک میدیدم؛ قالبی تهی. هیچکس پشت آن چشمهای گود رفته نبود. تن نحیفش به خرابه ای میمانست که در لحظه فروریختن و با خاک یکسان شدن، درجا میزد. لبخندش را نمیتوانم به خوبی توصیف کنم؛ با دندانهای سیاه پراکنده اش، با کندی عجیب حرکت ماهیچه های صورت و دیگر چیزهایی که از کلمه کردنشان عاجزم، خنده اش معنایی عکس دیگر خنده ها داشت. من برای همه آنچه میدیدم و می شنیدم دنبال مقصر میگشتم.
بعضیها میگویند انسانها از مادر نابرابر زاییده شده اند. بله، اما جز اعتراض به اراده خداوند و تسلیم شدن در برابر فاجعه و تغییر ناپذیر و طبیعی خواندنش کارهای دیگری هم هست که میتوان انجام داد. با کمک گرفتن از فلسفه اسپینوزا این گونه جواب میدهم که فلسفه دولت و قانون و قرارداد اجتماعی، رسیدن از وضعیت «طبیعی» به وضعیت «اخلاقی» است. همچنین در برابر معضل مخدر، خودم را با تقلیل مسئله به انتخاب فردی و مکافات این انتخاب، راحت و بیگناه و غیرمسئول نمیکنم. در این میان از خودم میپرسم که پس آنهایی که قادر به تغییر وضع موجودند، سیاستمدارها و چه میدانم فیلسوفها و جامعه شناسها و روانشناسها و... دارند چه غلطی میکنند؟ بلافاصله جواب میدهم که دامنشان پاکتر از آن است که در زندگیشان یوسفها را دیده باشند. طبق آمارها خیلی از تحصیلکرده ها از طبقه های بالای اجتماع هستند و از چنین تجربه هایی دورند. بسیاری به اندازه قدم زدن در خیابانهای شهر و خصوصا پایین شهر با آنچه در جامعه در جریان است، بیگانه اند و وقتی هم به یک معتاد برمیخورند، مثل جذامیها با او رفتار میکنند. پس زنده باد پرسه زدن در خیابان و حتی هرزه گردی اگر مسئله را پیش رویت میگذارد؛ نه به میانجیگری کلمات پوچ بسیاری از کتابها بلکه مستقیم و بدون واسطه، برهنه. اگر در گوشه ای از خانه ات کتاب میخوانی برای این است که با جوابی برای مسئله و مرهمی برای جراحتهای فرد فرد قربانیها به خیابان بازگردی. سخن گفتن از یوسف و مشتری از پای در آمده اش در این چند خط از بابت مواجهه ای انسانی و به دور از کلیشه های رایج، با مسئله اعتیاد بود. با این همه اعتیاد تنها علامتی از بیماری جامعه است. باید به دنبال علت بیماری گشت.