ویرگول
ورودثبت نام
Mohammad Asadollahi
Mohammad Asadollahi
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بازگشت به خیابان

خیلی چیزها را توی کتاب­ها نمی­نویسند. گذشته از این، کم­تر کسی می­تواند درباره­ این چیزها حق مطلب را ادا کند. در کدام کتاب درمورد فروشنده­ هجده ساله­ شیشه و هرویین نوشته شده است؟ یوسف توی همین بوستان نزدیک خانه­ ما وسط روز روشن جنس می فروشد. می­گفت همین چند روز پیش درِ یک ماشین، بی ­هوا باز شده و با موتور خورده توی در ولی چون جنس توی جیب­هایش بوده نایستاده خسارتی چیزی بگیرد؛ ترسیده سر و کله­ پلیس پیدا شود. دو تا رفیق هم داشت که یکی­شان پایش را گچ گرفته بود (با موتور تصادف کرده بود) و دیگری کاپشن چرمی پوست­ پوست­ شده ­ای به تن داشت. این دو می­گفتند اگر در محله دیگری مثل محله­ ما (باجک؛ از محله­ های نسبتا خوب قم) بزرگ می­شدند سرنوشت متفاوتی داشتند. اگر یوسف در یکی از خانه­ های بالای شهر به دنیا می­ آمد باز هم روی موتور مواد می­فروخت؟ اسم محله ­شان را یادم نمانده اما می­گفت ممکن است وقتی داری توی محله راه می­روی ناگهان یکی دو نفر بکشندت توی یکی از خانه­ ها و ترتیبت را بدهند.

همه می­گویند معتاد هم مثل همه­ انسان­ها اختیار داشته و می­توانسته با انتخاب خودش سرنوشت دیگری داشته باشد. اما مسلما بخشی از مسئله طبقاتی است. کم­تر کسی مسئله را در سطحی فراتر از اختیار انسانی و به نحو ساختاری بررسی می­کند. یک روحانی انقلابی می­شناسم که راه حلش این بود که باید معتادها را کشت. باور کنید شوخی نمی کنم. کم­تر کسی با یادآوری مسئله، چهره ­ای مثل چهره­ یوسف در ذهنش نقش می­بندد. یا چهره­ مصرف­ کننده ­ای که برای خرید هرویین پیش یوسف آمده بود و قسم می­خورم اولین مرده ­ای بود که در زندگی از نزدیک میدیدم؛ قالبی تهی. هیچ­کس پشت آن چشم­های گود رفته نبود. تن نحیفش به خرابه ­ای می­مانست که در لحظه ­ فروریختن و با خاک یکسان شدن، درجا می­زد. لبخندش را نمی­توانم به خوبی توصیف کنم؛ با دندان­های سیاه پراکنده­ اش، با کندی عجیب حرکت ماهیچه ­های صورت و دیگر چیزهایی که از کلمه کردن­شان عاجزم، خنده ­اش معنایی عکس دیگر خنده ­ها داشت. من برای همه­ آن­چه می­دیدم و می شنیدم دنبال مقصر می­گشتم.

بعضی­ها می­گویند انسان­ها از مادر نابرابر زاییده شده ­اند. بله، اما جز اعتراض به اراده­ خداوند و تسلیم شدن در برابر فاجعه و تغییر ناپذیر و طبیعی خواندنش کارهای دیگری هم هست که می­توان انجام داد. با کمک گرفتن از فلسفه­ اسپینوزا این گونه جواب می­دهم که فلسفه دولت و قانون و قرارداد اجتماعی، رسیدن از وضعیت «طبیعی» به وضعیت «اخلاقی» است. هم­چنین در برابر معضل مخدر، خودم را با تقلیل مسئله به انتخاب فردی و مکافات این انتخاب، راحت و بی­گناه و غیرمسئول نمی­کنم. در این میان از خودم می­پرسم که پس آنهایی که قادر به تغییر وضع موجودند، سیاست­مدارها و چه می­دانم فیلسوف­ها و جامعه شناس­ها و روان­شناس­ها و... دارند چه غلطی می­کنند؟ بلافاصله جواب می­دهم که دامن­شان پاک­تر از آن است که در زندگی­شان یوسف­ها را دیده باشند. طبق آمارها خیلی از تحصیل­کرده ها از طبقه ­های بالای اجتماع هستند و از چنین تجربه­ هایی دورند. بسیاری به اندازه­ قدم زدن در خیابان­های شهر و خصوصا پایین شهر با آن­چه در جامعه در جریان است، بیگانه­ اند و وقتی هم به یک معتاد برمی­خورند، مثل جذامی­ها با او رفتار می­کنند. پس زنده­ باد پرسه زدن در خیابان و حتی هرزه­ گردی اگر مسئله را پیش رویت می­گذارد؛ نه به میانجی­گری کلمات پوچ بسیاری از کتاب­­ها بلکه مستقیم و بدون واسطه، برهنه. اگر در گوشه ­ای از خانه ­ات کتاب می­خوانی برای این است که با جوابی برای مسئله و مرهمی برای جراحت­های فرد فرد قربانی­ها به خیابان بازگردی. سخن گفتن از یوسف و مشتری از پای در آمده­ اش در این چند خط از بابت مواجهه ­ای انسانی و به دور از کلیشه ­های رایج، با مسئله اعتیاد بود. با این همه اعتیاد تنها علامتی از بیماری جامعه است. باید به دنبال علت بیماری گشت.

جستاراعتیادعدالتاخلاقخیابان
"یه نویسنده می نویسه چون داره عذاب میکشه. چون شک داره و نیاز داره به خودش و بقیه ثابت کنه به درد یه کاری میخوره."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید