بابا که مثه همیشه حرکات و رفتارش پر بود از درس، اتفاقی رو جلوم رقم زد که معنی واقعی تربیت عملی رو فهمیدم .
هیچ وقت برا فهموندن چیزی به ما زور نزد .
اون شب توی اون جمعیت که هر کی مشغول حرف زدن و خندیدن و گفتن خاطره بود دیدم یهو سرعت گرفت ...
من که نمیدونستم چی شده با چشمام تعقیبش کردم
خودتون که میدونید بعد نماز چیزی مثه گده های چند نفره حال نمیده و انگار اصلا نماز جماعت برا همینه که بعدش با رفیقات بگی و بخندی ...
نمیخواستم صحبت محمد رو قطع کنم اما صحنه ای که جلوی چشمام اتفاق افتاده بود چیزی نبود که من و اونجا نگه داره ...
من بدو رفیقام بدو
من بدو محمد بدو
امیر و رضا هم که یه خرده از ما دورتر بودن هم هاج و واج انگار مات شده بودند فقط نگاه میکردند.
اینو باید میگفتم که بابا سن و سالی ازش گذشته و کار سنگین براش خوب نیست .
فقط می تونم بگم دیررسیدم ...
یه گوشه از فرش های تازه شسته شده سنگین رو گرفته بود مثه جوونا خودش رو قاطی کار کرد و انگار نه انگار این همه جوان واستادن و ...
خلاصه یاد یکی از حرفهای قشنگ چند روز پیشش افتادم که وقتی دوستم از برای انجام یه پروژه کمک خواست بهم گفت :پسر جان !
گفتم :جان بابا
گفت : اگر کار خیری دیدی به سمتش شتاب کن و اگر شر دیدی ازش فاصله بگیر ...
و واقعا اون شب معنی "شتاب کن" رو فهمیدم.