در ادامه اون حال بدی که داشتم، روز جمعه خوبی که منتظرش بودم رقم نخورد.
قرار بود امروز روز خونه تکونی باشه ... روز خونه تکونی هم شد اما نه با حال خوب بلکه با ناراحتی که نفهمیدم علتش چی بود
به قول همسر از دنده چپ بلند شدن منشا حال بد من بود
ولی بدتر از این حال بد، درک نشدن حال منو بدتر کرد یعنی اینکه همسر وقتی میبینه دوروز حالت بده میگه تو همیشه حالت بده درحالی که واقعا ادما بعضی وقتا نیاز دارن استراحت کنن
اینو نمیبینه که من سعی دارم حالم خوب باشه اما خستگی جسمم باعث حال بدم میشه اینو نمیبینه که سروکله زدن با یک بچه پر فعالیت واقعا انرژیمو میگیره و اینکه آخرین باری که با خیال راحت جوری خوابیدم که خستگیم رفت شاید دوماه پیش بود
البته اینا قابل تحمله اوضاع وقتی غیر قابل تحمل تر میشه که همدلی نباشه... که درک نشی... که احساس کنی که تو وظیفته که همیشه حالت خوب باشه و حق ناراحتی نداری.
نمیدونم شاید این همدلی توقع زیادیه ولی واقعا وقتی همسرم ناراحتی جسمی یا روحی داره، من تمام سعیمو میکنم که ایشون زود خوب شه اما من وقتی جسمم خستس و اذیتم حق ندارم ناراحت باشم.
تازه از اون گذشته بعد تمام کارای خونه فرزندتم اجازه نمیده حتی دراز بکشی...
خلاصه ادم بعضی وقتا دوست داره غر بزنه و کسی بهش نگه اه چقدر غر میزنی
بگه میفهمم این روزا حال خوشی نداری من سعی میکنم یک باری از رو دوشت بردارم که شما بیشتر استراحت کنی(عمرا مردا از این حرفا بزنن)
اینا همش دردودلی بود که میخواستم به همسرم بگم اما نشد
خلاصه زندگی همیشه گل و بلبل نیس بعضی وقتام هست که دعوا و ناراحتی پیش میاد که البته نمک زندگیه
اخردعوای جمعه هم ختم میشه به صرف یک بستنی که اعلام آتش بس و مثلا آشتی باشه بدون اینکه کسی اشاره ای به ناراحتیای در طول روز بکنه.