مادر یکساله!
حدودا یکساله که مادر شدم
مادرشدن به لفظ خیلی آسونه ولی سختیایی داره که تو این روزگار هرکسی جرات پا گذاشتن تو این سختی ها رو نداره ... اره جرات میخواد
جسارت میخواد
و یک فداکاری و ایثار عظیمی میخواد که چشم روی راحتی دونفره بودنتون ببندی و سه نفره بشی و خودتو بندازی تو زندگی پر دردسر...
وقتی مادر میشی دیگه مال خودت نیستی
همزمان که مادری باید یادت نره که همسر هم هستی
باید یادت نره که خودتم وجود داری...
یکساله درست نخوابیدم
یکساله درست غذا نخوردم
یکساله ذهنم خالی نشده ... ذهن مادر مدام در حال تجزیه و تحلیله، استراحت نداره
بعد از یکسال تازه دارم برمیگردم روی روال زندگی طبیعی
صبح که بلند میشی نگاه میکنی به ساعت میبینی ساعت ۹ هست(البته ساعت بیداریتم بستگی داره به اون فرشته ای که وارد زندگیت شده... شده بعضی وقتا ۶ صبح بیدار میشی و باااااید سرحال باشی) بعد از چند ساعت نگاه میکنی میبینی ااااا ساعت ۱ شده و تو به فکر ناهارت هم نبودی درنتیجه مجبوری در حالی که گرسنه ای به فکر غذا باشی دوباره نگاه میکنی اااااا ساعت ۷ شد و یک ساعت دیگه همسرت میرسه خونه و تو هنوز هیچ کاری نکردی!البته لفظا میگی هیچ کاری ولی تو این ۱۰ ساعت خیلی کارا کردی که به چشمت نیومده ....(ما عادت کردیم کاراییو کار حساب کنیم که فقط در جهت پیشرفت درس و آینده مون باشه) تند تند خودتو، خونه رو بچه رو جمع میکنی و محیطو فراهم میکنی برای اومدن مرد زندگیت ... یهو نگاه میکنی میبینی زنگ در زده میشه و خوشحال میرید به استقبال مرد خونه ...
اره زندگی همینه ...
همین خانواده داشتن و همین مشغله صبح و شب آرزوی خیلیاست البته شاید برای بعضی ها هم بی معنی باشه ولی من این سختیارو دوست دارم
این سختیا دقیقا معنی لذت زندگی رو برام داره ...
خدایا شکرت ...
آرزوی این سختیارو براتون دارم چون تا تو این سختیا نیوفتی نمیفهمی چه لذت زیبایی پشت این سختیاست!