
سلام سلام، من توکا هستم.
۴۵ سالمه و از بچگی درگیر چاقی و غذا بودم.
اولین رژیم غذاییم رو توی سهسالگی گرفتم، اون هم نه با میل خودم.
ماجرا از جایی شروع شد که یه روز همراه مادرم بیرون بودیم. یه آقایی من رو به دوستاش نشون داد و گفت:
«این دختره رو نگاه، عین حاجخانومهاست!»
مامانم تو فکر فرو رفت: چرا باید یه بچه شبیه حاجخانومها باشه؟
از همون روز، رژیم شروع شد.

دیگه از اون به بعد، خبری از غذا خوردن کودکانه نبود. فقط سیب و سبزیجات.
بچه بودم ولی نمیخوردم. چون دیگه انگار یادم داده بودن که غذا خوردن کار اشتباهیه.
تا اینکه رسیدم به اول راهنمایی.
قدّم فقط ۱۳۱ سانتیمتر بود.
منو بردن پیش دکتر غدد.
آزمایشها نشون دادن همهچی طبیعیه—من فقط «نیاز به غذا» داشتم.
مولتیویتامین و مکمل تجویز کرد، و من با اون قرصها بیست سانت رشد کردم.
از اون به بعد، به اندازهی معدهام غذا میخوردم. ولی خب، کمی چاق شده بودم.
آدمها گفتن: «توکا شکمش بزرگ شده!»
اونجا بود که برای اولین بار، شرم از بدن رو تجربه کردم.
ولی بازم غذا میخوردم، چون هنوز نمیترسیدم.
سه سال بعد، مادرم بیمار شد.
همهچیز تغییر کرد، حتی غذا خوردنم.
حدود ۱۰ کیلو چاق شدم.
توی مهمونیها و جمعهای دوستانه، بارها تذکر شنیدم، مسخره شدم، گریه کردم...
و نمیدونستم باید چی کار کنم.
پینوشت:
رابطهی من با غذا، فقط یک «رژیم گرفتن» ساده نبود.
از یه جایی به بعد، غذا خوردن یا نخوردن، تبدیل شد به زبان بدنم برای بیان چیزهایی که نمیتونستم بگم—مثل ترس، خشم، خجالت و نیاز به پذیرش.
و این رابطهی پیچیده، تا امروز هم ادامه داره...